25. هدیه مادر (Part 2)

389 70 21
                                    

"تو یه استعداد دیگه ام داری"

لویی وقتی بالاخره موفق شدم صابون رو از توی چشمام پاک کنم گفت. بازوهامو گرفت، خنده مسریش هنوز روی صورتش بود.

"اصلا فکرشم نمیکردم تو هم یه تِلِکینِتیک باشی"

نفسم گرفت وقتی اون خاطره از مامان و بابا یادم امد.

اون دستشو آروم بلند کرد، مچشو چرخوند و انگشتاشو پیچ و تاب داد. من با حیرت نگاه کردم که چطور تیکه های شیشه توی هوا بالا رفتن و خودشونو پرت کردن توی سطل آشغال...

مامان هم تلکینتیک بود، من این استعداد رو از اون به ارث بردم.

هنوز یه حالتی از شوک روی صورتم بود وقتی لویی منو کشید به طرف اتاقم، دور از محدوده شنوایی بابا. در سریع بسته شد همینطور که لویی دور اتاق راه میرفت، بالش ها رو توی دستش میگرفت تا ببینه من میتونم بلندشون کنم. همینطور که لویی یه سری حرکات سراسیمه انجام میداد بدن من سفت و قفسه سینم منقبض شد و نفس کشیدن سخت شد. به در اتاق تکیه دادم، سر خوردم و روی زمین افتادم.

این عالی بود که من یه تلکینتیک بودم، اما قلبم با این احساس عمیق دچار نوسان شده بود.

این هدیه مامان به من بود؟ شاید اون نتونه به عنوان یه شخص کنار من باشه اما توی روح من هست.

لویی وقتی منو دید متوقف شد، بالش ها رو انداخت و به طرف من اومد.

"هی، مشکل چیه؟؟"

اون به آرومی پرسید، با انگشت شستش گونه ام رو نوازش کرد.

"این راجب اونه (مادرش)، لو"

من زمزمه کردم و به پسری که بالای سرم بود با ضعف لبخند زدم.

"مامان تلکینتیک بود"

لویی لبخندم رو جبران کرد قبل از اینکه دستام رو بگیره تا کمک کنه بلند بشم.

"پس چه هدیه ای برات گذاشته"

****

من زیر یه آسمون صاف ایستاده بودم، نور خورشید روی شهر جادویی که زیر پای دوتا نوجوون که همراه من روی لبه یه پرتگاه ایستاده بودن میتابید. پای هردوشون با مهار به یه تیکه فلز نقره ای متصل شده بود.چشم های پسر گشاد شده بودن وقتی به ارتفاع بلندی که زیر پاشون بود خیره شده بود، قلبش سریع میزد و دستاش میلرزیدن همینطور که محکم بلوز دختر رو گرفته بود. از طرف دیگه دختر هیجان زده بود و به صورت دیوانه واری لبخند میزد.

"حاظری؟"

دختر از شریک جرمش پرسسید، چشم های آبیش پر از هیجان بودن وقتی صفحه نقره ای رو یکم جلوتر برد. یه  ناله رقت انگیز از دهن پسر بیرون اومد و از ترس محکمتر به بلوز دختر چنگ زد.

"ن-نه. اصلا. تو میدونی من از ارتفاع متنفرم آملی"

پسر زمزمه کرد و صورتشو پشت شونه اون قایم کرد.

ورژن نوجوون مادرم چشماشو چرخوند و دست پدرمو گرفت.

"خیلی خب، امروز نمیپریم"

اون پوف کرد و موهای بلند تیره اش رو از صورتش زد کنار و به پدرم نگاه کرد.

بابا با خیال راحت آه کشید و امیدوارانه به مامان نگاه کرد.

"واقعا؟"

مامان با بدجنسی خندید.

"نه"

و همون لحظه به عقب خم شد و سقوط آزاد کرد، دستاش دور کمر بابا حلقه شده بودن وقتی به پشت داشتن از پرتگاه سقوط میکردن، صفحه نقره ای که به پاهاشون متصل بود چند پا باهاشون سقوط کرد تا اینکه یهو اونا شروع کردن به پرواز کردن. مامان چرخید و با هیجان خندید وقتی داشتن بالای شهر لاکسی ها که زیر پاشون بود پرواز میکردن. این وسط بابا داشت با تمام وجود داد میزد و به نظر میرسید نزدیک گریه کردن باشه وقتی با ترس بخاطر زندگیش محکم مامان رو گرفته بود.

لااقل الان میدونستم ترس وحشتناکم از ارتفاع از کجا اومده.

من تماشا کردم که پدر و مادرم پرواز کردن، سرکش و آزاد و به طرز دیوانه واری عاشق هم. دادهای بابا وقتی مامان صفحه رو توی هوا آروم شناور کرد و بوسیدش ساکت شدن، دستاش محکم یقه بلوز بابا رو گرفته بودن. من تعجب کردم که بابا با وجود ترس هنوز داشت مامان رو با تمام عشقی که اون بهش میداد میبوسید، اون دوتا بالای لاکس توی دنیای خودشون گم شدن.

من توی خواب لبخند زدم.

********************
میتونین منو در حال ترجمه این پارت با چشمای قلبی تصور کنین :-)

قسمتای پررنگ خاطره ست.
رای و کامنت دوستان عزیز *____*

ال د لاو. لیلز❤

Sorcery | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora