یه مدت بعد، من خیلی خسته شده بودم اما از اینکه کار لویی تقریبا تموم شده بود خوشحال بودم. فقط یه نقطه ی کوچولو باقی مونده بود، یه تقطه ی کوچولو و من آزاد میشدم. فکر کنم لویی تا حد زیادی خیالش از اینکه تا حالا اتفاق بدی نیوفتاده راحت شده بود. اون به گفتن اینکه همه چی خیلی زود تموم میشه ادامه میداد، اما اونقدری انرژی تو بدنم باقی نمونده بود که بهش چیزی بگم.
"تقریبا تمومه پروانه، نگران نباش."
لویی قبل از اینکه برای درآوردن آخرین لکهی سیاه اقدام کنه بهم قوت قلب داد. من یه عالم نقطه که با درد در اومده بودن رو پشت سر گذاشته بودم، اما بازم وقتی لویی آخرین نقطه رو از قلب ضعیفم بیرون کشید از درد لرزیدم.
وقتی آخرین نقطهی سیاه توی هوا از هم پاشید یه آه از سر آسودگی از دهن لویی بیرون اومد، ماکت آبی قلبم وقتی خودشو درمان کرد داشت میدرخشید و برق میزد، یه لبخند ضعیف روی لبام ظاهر شد.
"خب، تموم شد. تو کاملا درمان شدی."
لویی لبخند زد و آماده شد تا نور آبی رو به بدنم برگردونه. دقیقا وقتی که اون میخواست دستشو تکون بده، من یه احساس عجیب توی قفسه سینه ام حس کردم.
من حس کردم یه وزنه سنگین روی سینه م افتاد، مثل اینکه یکی روی من نشسته باشه. من خیلی راحت نبودم و وقتی وزن روی سینه م زیاد شد صورتم رو تو هم کشیدم.
"چه مشکلی پیش اومده؟"
لویی یه دفعه پرسید، میترسید که چیزی رو اشتباه انجام داده باشه.
"نمیتونم نفس بکشم،"
من به سختی میتونستم زمزمه کنم چون به نظر میومد اون وزن هنوز داره سنگین تر میشه و ریه هامو له میکنه. یه سرفه کردم، یه احساس یخ زده توی من خزید و من فهمیدم که یه چیزی خیلی اشتباهه. (تازه فهمید؟ 😐 )
"لو، من نمیتونم... نمیتونم نفس بکشم!"
من سعی کردم حرکت کنم تا ببینم حرکت کردن میتونه کمکم کنه یا نه، اما انگار بدنم فلج شده بود.
یه دفعه، چراغای اتاق شروع کرد به سوسو زدن و یکی از آینههای اتاقم شکست و من از درد نالیدم. لویی الان وحشت کرده بود، چشماش بین اتاق لرزون و من جا به جا میشد.
"میرا، آروم باش. بذار درستش کنم."
لویی تلاش کرد به من قوت قلب بده، اما درد خیلی بیشتر از تحمل من بود. انگار پوستم روی آتیش بود، قلب تازه درمان شدهام سریع توی سینهام میکوبید، و من حس میکردم هر دوتا ریهام داشتن از هم میپاشیدن. من سعی کردم از درد جیغ بزنم، اما همه ی چیزی که بیرون اومد یه نالهی ضعیف بود.
من دوباره سعی کردم حرکت کنم، اما هیچی از دستورات ذهنم اطاعت نمیکرد. اتاقم هنوزم مثل موقعی که زلزله اومده باشه میلرزید و چراغام هنوزم مثل فیلمای ترسناک سوسو میزدن.
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...