اواسط روز، وقتی داشتم چک آپ روزانمو انجام میدادم و پرستار ابی دوباره توی سِرُمم دارو میریخت یه صدای بلند توی اتاق کوچیک بیمارستان اکو شد.
"میرا!"
ایمانی وقتی وارد اتاق شد طبق عادتش داد زد، هم من و هم پرستار رو ترسوند. و وقتی منو محکم و تنگ بغل کرد تمام بدنم سفت شد، ایمانی تقریبا جای بعضی از الکترودا و سیمایی که به سینه ام وصل بودن رو تغییر داد. پرستار ابی تقریبا داشت سکته میکرد وقتی که دید اون دختر منو ول کرد، به من نگاه میکرد تا ببینه من خوبم یا نه.
"ایمانی؟"
من یه کم به عقب رفتم تا به دختر آفریقایی خوشگلی که کنار تختم وایساده بود نگاه کنم. سرمو چرخوندم و دیدم همه ی دوستای لویی وارد اتاق من شدن، همه ی اونا لبخندای روشنی روی صورتشون داشتن. نایل تعداد زیادی بادکنک 'زود خوب شو!' توی دستش بود، و کاگویا هم چند دسته گل رنگارنگ و روشن بین بازوهاش بود.
"به نظر میاد شما چند تا ملاقات کننده دارین خانم لین، این عالی نیست؟"
پرستار ابی گفت و قبل از اینکه وسایلشو جمع کنه داروهای بیشتری توی سرمُ من ریخت و بهم لبخند زد، گرچه چشمای من روی اون نبود.
یه دفعه همه ی دوستای جدیدم وارد اتاق شدن، وقتی من لویی رو دیدم که توی چارچوب در منتظر وایساده یه احساس گرم خوشحالی درونم به وجود اومد، یه پوزخند روی صورتش بود و خرسم که آخرین بار بهم داده بود توی دستش بود.
"قطعا."
من زیرلب به پرستارم گفتم، کسی که فقط آروم خندید قبل از اینکه وسایلشو برداره و اتاقو ترک کنه، بهم گفت که اگر هرچیزی نیاز داشتم دکمه ی تماس که کنار تختم بود رو فشار بدم.
نمیتونستم چشمام رو از روی دوست پسرم(شروع شد😫) که به سمت من اومد و خرس عروسکیمو بهم داد بردارم. خرس بزرگ به جای اینکه توسط من بغل بشه به یه طرف پرت شد، دستامو دور گردن لویی انداختم و محکم بغلش کردم.
"چیزی نیست، پروانه. من اینجام."
اون زیر لب بهم گفت، بزرگترین لبخند ممکن روی صورتم به وجود اومد.
لویی اینجا بود. اون اینجا بود و هیچ چیز بهتری نمیتونست وجود داشته باشه.
همه تقریبا کل روز رو توی اتاق من موندن، لویی و دوستاش با تلویزیون خوش میگذروندن در حالی که ایمانی و کاگویا چیزای دیگه ای توی ذهنشون داشتن.
"اوه دختر، من خیلی متاسفم، اما قیافت مثل مرده ها شده."
ایمانی گفت، باعث شد من چشم غره برم قبل از اینکه ماسک اکسیژن رو بردارم تا بهتر حرف بزنم.
"ببخشید، من نمیتونستم کیف آرایشمو با خودم تو آمبولانس بیارم. میدونی، بیهوش بودن و اینجور چیزا."
ESTÁS LEYENDO
Sorcery | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...