20. طلایی (Part 2)

530 93 16
                                    

من تو جایی بودم که قبلا هیچوقت اونجا نبودم، سقف ها بلند و گنبدی شکل بودن، ستون های طلایی در امتداد دیوارای دایره ای بالا رفته بودن. نقاشیای پیچیده ای روی سقف کشیده شده بود، و من فک میکردم که توی کلیسای سیستاین با اون دکوراسیون و جزئیات هستم. (کلیسای سیستاین همون کلیسای توی واتیکانه که پاپ، رهبر کاتولیکای جهان، توش سکونت داره و در و دیوارش پر از نقاشیه)

من با حیرت به ساختمونی که توش بودم خیره شدم، بعدش من به پایین نگاه کردم و کاشی های طلایی سوسو زن کف رو دیدم. همونطور که دور خودم میچرخیدم یه دفعه به یه پنجره ی بزرگ رسیدم، شیشه دار مثل پنجره ی اتاقم. من به سمت پنجره رفتم، فکم افتاد وقتی یه شهر به نظر جادویی رو زیر پام دیدم.

انواع ساختمونا به هم چسبیده بودن، شهر مخلوطی از خونه ها، مغازه ها و مکان های تفریحی بود. خونه های آجری کنار مغازه های کوچیک و پارکها قرار گرفته بودن و تا مایل ها امتداد داشتن. تو میتونستی افراد کلیسا رو که تو بلندترین نقطه شهر قرار داشت ببینی، بلند ترین نقطه توی یه مکان شلوغ و درخشان.

مردم کنار هم یا با عجله از بین ازدحام جمعیت راه میرفتن، تا جایی که میتونستن خوشحال بودن و نور خورشید روی اونا میتابید. همونطور که راه رفتن همه ی مردمو نگاه میکردم دستامو به شیشه چسبوندم.

چشمام از انواع مختلف مردمی که میدیدم گشاد شد. افراد مسن که لبخند میزدن و با آدمایی با رنگ موهای دیوونه وار و تتوهای پیچیده میخندیدن، بچه ها بدون توجه به هیچ چیز اینور و اونور میدوییدن. همه با هم تو صلح بودن، اونجا هیچ نیازی به جنگیدن نبود.

بعدش، من صدای بسته شدن یه در رو کنارم شنیدم. از ترس یه کم پریدم قبل از اینکه برگردم تا پشت یه زن رو ببینم که به وسط اتاق میرفت.

اون یه شنل بلند طلایی پوشیده بود، پارچه عقبش پشتش کشیده میشد، کلاه شنلش موهای بلند و سیاهشو زیرش مخفی کرده بود. اون برنگشت پس من نتونستم صورتشو ببینم.

من شنیدم که ملایم ترین صدای ممکن حرف زد، بیشتر شبیه صدای یه زن بود، اما من هیچ نظری ندتشتم که اون داشت با کی حرف میزد.

"اینو دیدی؟"

اون زمزمه کرد و به پایین نگاه کرد.

"تو قرار زمان زیادی رو اینجا بگذرونی. نگران نباش، وقتی بزرگتر شدی بهت یاد میدم که چطوری از این استفاده کنی."

اون باید با یه بچه حرف میزد، شاید یه نوزاد؟ دستاشو نزدیک خودش آورده بود و داشت به سقف قشنگ نگاه میکرد.

من آروم حرکت کردم، نمیخواستم زنو بترسونم. من با دقت شروع کردم به راه رفتن سمت اون، اما اون هم به جلو حرکت کرد.

"تو باعث میشی همه ما بهت افتخار کنین، دختر کوچولوی من. یه روزی، تو باعث میشی ما به داشتن بچه ی قدرتمندی مثل تو افتخار کنیم."

زن با عشق گفت، بعد از اون حرفا یه صدای کوچیک از بین دستای زن شنیده شد.

یهو زن خشکش زد، پشتش صاف شد و سرشو بالا گرفت. من تقریبا شک داشتم که اون صدای منو بشنوه، پس فکر کردم بهتره خودم رو معرفی کنم.

"ببخشید؟"

شروع کردم.

"متاسفم، نمیخواستم بترسونمتون. اسم من میرا ئه"

اما به نظر نمیرسید زن صدای منو شنیده باشه. اون چرخید و با عجله به طرف پنجره رفت، و من یه بچه رو که توی پتوی طلایی پیچیده شده بود رو توی بغلش دیدم. یکی از دستاش رو به پنجره فشار داد، و من از حواس پرتیش استفاده کردم تا صورتش رو ببینم. سریع به طذفش دوییدم، و همینکه بهش رسیدم تونستم یه نما از صورتش ببینم.

چشمای آبی تیره ای که به شهر زیر پاش خیره شده بود، لبهاش رو از نگرانی به هم فشار داده بود.

مامان؟

چشمام گشاد شدن با درک این قضیه که اگه این مامانمه، پس بچه هم باید...

سریع به بچه کوچیک توی بغلش نگاه کردم، به چشمای خاکستری روشنی که بابا میگفت تا یک سالگی داشتم تا اینکه به رنگ چشمای مامان تغییر کردن خیره شدم.

من... این منم؟

"اونا دارن میان"

مامان زمزمه کرد، و همون لحظه،  سریع برگشت و از ساختمون زیبا دویید بیرون، من رو صحیح و سالم توی بغلش داشت.

من گیج بودم که کی داره میاد تا اینکه برگشتم و دیدم حومه شهر داره با یه شعله نارنجی درخشان میسوزه. ناگهان مردم شادی که قبلا دیده بودم جیغ میزدن و با ترس فرار میکردن، آدمایی که سرتاپا سیاه پوشیده بودن دنبالشون میکردن و ساختمون های بیشتری رو به آتیش میکشیدن.

چه اتفاقی داره میافته؟

من با تپش قلب و دستایی که میلرزدین از خواب پریدم. چشمام گشاد شده بودن، سریع کتابو از روی خودم انداختم وقتی بلند شدم.

این چی بود؟ این یه خواب معمولی نبود، یه جورایی خیلی آشنا و واقعی به نظر میرسید. که باعث شد به فکر بیافتم... چرا من و مامان توش بویدم؟

شاید من توهمی شدم، شاید فقط راجب چیزی که خیلی دلم میخواد حقیقت داشته باشه خواب دیدم. و قطعا من نمیتونم راجب همچین شهری خواب ببینم. اون شهر یه چیز جادویی داشت، و هیچوقت یکی شبیه اونو روی زمین ندیدم.

من با صدای بابا که داشت از آشپزخونه صدام میزد و میگفت شام آمادست از فکر بیرون اومدم، وقتی از روی کاناپه بلند شدم و به طرف میز رفتم ذهنم هنوز درگیر خواب عجیبی بود که دیدم.

***********************

دختره خنگ!!!

احتمال داره هفته بعد آپ نداشته باشیم، چون من(لیلز) دارم میرم مسافرت.

شرط ها سر جاشونن.

ال د لاو. لیلز اند پرنی

Sorcery | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora