برف کریسمس با ملایمت از آسمون چشمک زن به زمین شهر کوچیک زیرش می افتاد. وقتی وزش باد دونه های برف ظریف رو از بین هوای سرد به شکل منظمی جا به جا میکرد، خونه ها و مغازه ها دقیقا شبیه یه گوی برفی به نظر میومدن. شلوار جین و چکمه هاش به خاطر برف خیس شده بودن، شالش با باد به شدت تکون میخورد و صورتش صورتی کمرنگ بود. دستاش محکم ژاکتی که دورش بود رو گرفته بود، نه برای گرم شدن خودش، بلکه برای گرم نگه داشتن اون پسر بچه.
نالههای کوچیکی از بقچه ی کوچیکی که لای پتو پیچیده شده و به سینهش چسبیده بود خارج شد، زن گهگاهی کلمه هایی زمزمه میکرد تا نوزاد رو آروم کنه. اون همین چند روز پیش توی یه روز که هم برای ترایی ها و هم برای لاکسی ها جادویی بود به دنیا اومده بود: جشن کریسمس.
حالا، توی سرمای شب دسامبر که باد به بدن کوچیکش ضربه میزد و دمای هوا استخوناشو منجمد میکرد، این ایمانش به روح های خوب بود که باعث میشد به ستاره های چشمک زن نگاه کنه و با خستگی به راه رفتن ادامه بده.
"خواهش میکنم سرنوشت، رحم داشته باش. اون نیاز داره یه جا استراحت کنه."
زن زیر لب گفت، آروم دعا کرد و به جلو رفتن ادامه داد.
چشمای درخشانش به نوزاد زل زده بودن، انگیزه ی فردیش تو جلو رفتن کمکش میکرد. اون بچه دلیلی بود که باعث میشد با سرما مبارزه کنه، دلیلی که باعث میشد با وجود درد پاهاش راه بره، دلیلی که برای همه چیز داشت. پسرش، کسی که زن میدونست قراره قوی ترین بشه، کسی که قراره چشمایی دقیقا مثل مادرش و یه قلب که مثل نگین های الماس میدرخشه داشته باشه. پسرش، کسی که قراره بااستعداد ترین لاکسی ای بشه که تا حالا دنیا اومده، نیاز داشت تا به یه دروازه برسه.
اون حتی توی لاکس به دنیا هم نیومده بود، موقعی که داشتن با گروهی از رهبرای مهم لاکسی به سمت دروازه میرفتن زن درد زایمانش گرفت. اون حتی از قبل هم میدونست که بچش خاص میشه. فقط احتیاج داشت که اونو به رهبرا نشون بده و در امان نگهش داره. اون میتونست راه حلی باشه که لاکس منتظرش بود تا تاریکی اجباری ای که برای مدتی طولانی باهاش جنگیده بود رو برطرف کنه.
دقیقا همون موقع، زن یه چیز عجیب احساس کرد، اطرافشو چک کرد و دید که یه مرد یه مقدار عقب تر ازش حرکت میکنه. اون لباسای مشکی پوشیده بود، کلاهشو رو سرش کشیده بود که صورتشو مخفی کنه. زن فکری راجب ظاهر شدن ناگهانی مرد نکرد، اما اون احمق نبود. با دقت از گوشه ی چشمش نگاه کرد که مرد دقیقا همون راهی رو که خودش میرفت رو میرفت، حتی از خیابون رد شد تا توی همون پیاده رویی که زن راه میرفت باشه. این قاعدتا خوب نبود.
بدون فکر کردن، زن شروع به دویدن کرد، به اندازه ی کافی سرعت گرفت تا مرد رو گم کنه. اون از گوشه ها و کوچه ها میپیچید و میرفت، دعا میکرد که مانورای فرارش برای اینکه از شر تعقیب کننده ش خلاص شه کافی باشن. اون پشت یه سطل زباله قایم شد، حرکات ناگهانیش بچه رو از خواب بیدار کرد. اون شروع به گریه کرد، مادرش به سرعت آرومش کرد و سعی کرد برای امنیت جفتشون ساکت نگهش داره.
اون نفسش رو با اضطراب حبس کرد تا بوتهای مرد از کنارش عبور کنن، انگار که اتفاقی نیوفتاده.ندید که مرد ازش بگذره، قلبش سقوط کرد وقتی حس کرد یه دست محکم شونهاش رو گرفته.
زن جیغ کشید و خودش رو از دست مرد آزاد کرد، شروع به فرار کردن از مرد کرد، دقیقا میدونست اون چی میخواد.
"برگرد اینجا! من به اون نیاز دارم!"
مرد همینطور که اونو دنبال میکرد داد زد. زن عصبانی بود، اون باید بچهاش رو به یه جای امن میبرد. از استعدادش استفاده کرد، دستش رو بلند و کره آبی رنگی از نور رو ظاهر کرد،آماده شد تا توی گرداب انتقال بپره و به امنیت بره. اون بخاطر ترس از اینکه ناکس پیداش کنه نمیتونست از تواناییش زودتر استفاده کنه، ولی حالا چیزی برای از دست دادن نداشت.
دقیقا لحظهای که آماده پریدن بود، زن حرارتی رو روی قوزک پاش، و بعدش یه درد تیز رو احساس کرد. وقتی افتاد جیغ زد، و وسط هوا خودش رو چرخوند تا روی پشتش زمین بخوره و بچهاش صدمه نبینه. زن سریع یه تیکه یخ رو که قوزکش رو بریده بود دید، اون دید که آدم ناکس با استعداد آب داره نزدیکتر میشه، و تیکههای یخ بیشتری درست میکنه تا پرت کنه. با یه نفس عمیق، زن یخ تیز رو سریع از پوستش بیرون کشید، بخاطر حس سوزش نالید. به هر حال اون وقتی برای تلف کردن نداشت.
حالا اون نمیتونست خودش رو به جایی منتقل کنه، نه وقتیکه قوزکش اینجوری صدمه دیدهبود. روی پاش پرید و پسر بچهاش رو محکم به سینهاش چسبوند، و به دوییدن ادامه داد. حالا دوییدنش بیشتر شبیه لنگیدن بود، اما باز هم با نهاست سرعت به طرف حومه شهر، و جنگل تاریک با درختهای همیشه سبز که با لایه ضخیم برف پوشیده شده بودن، رفت.
زن موفق شد وارد جنگل بشه، تصمیم گرفت بین علفهای انبوه و درختها پنهان بشه تا نفسش سرجاش بیاد. اون بچهاش رو با یه دست نگه داشت و با دست دیگهاش زخمش رو بررسی کرد. احتمالا به زودی عفونت میکرد، خاک و چرکی که بخشی از اون یخ بود داشت توی گوشتش حل میشد. اون نمیتونست با بچهاش به جایی منتقل ب-
فکری به ذهنش رسید.
اون شاید نتونه هردوشون رو منتقل کنه، اما قطعا میتونست پسرش رو به امنیت بفرسته. به هر حال ناکس دنبال اون بود.
اشکهاش رو پاک کرد، مادر سریع یه حلقه جلوی خودش ساخت، آبی ملایم. قلبش فشرده شد وقتی فهمید شاید هیچوقت نفهمه که چشمهای پسرش هم این رنگیه یا نه.
به سختی بالای پتوی بچهاش رو درحالیکه سفت نگهاش داشته بود باز کرد، کلمات عاشقانه رو براش زمزمه میکرد. اشکهاش روی پتوی آبی افتادن، ولی اون نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
"دوست دارم، عزیزم. همیشه خیلی دوستت خواهم داشت، قول میدم."
اون زمزمه کرد، و پیشونیش رو بوسید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کل این پارت و اوایل پارت بعد خاطره ست.ببخشید که دیر شد، من(لیلز) همه ی مسئولیتش رو قبول میکنم، چندتا کار برام پیش اومده که هنوزم تموم نشدن و بخاطر همین واقعا وقت ندارم.
شرط رای رو یادتون نره، همینطور کامنت🙏
ال د لاو. لیلز و پرنی❤
DU LIEST GERADE
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...