14. تاریخ (Part 2)

778 109 73
                                    

" یه داستان از تاریخ. تاریخ من"

سرمو برگردوندم تا لویی رو ببینم و دیدم داره با چشمای خوشگلش به من نگاه میکنه. لبخند زد و گونه امو بوسید قبل اینکه ادامه بده.

"دوتا دنیا روی زمین وجود داره. یکیشون تِرا ئه ، دنیایی که تو توش زندگی میکنی و تمام طول زندگیت میشناختی. اون یکی لاکس ئه ، دنیایی از نور. جایی که من ازش اومدم"

لویی با دقت توضیح داد و حرفشو برای اینکه مطمئن بشه فهمیدم قطع کرد.

"پس اونجا کسایی مثل تو وجود دارن؟"

من پرسیدم و لویی سرشو تکون داد.

"هر دوتا دنیا برای منفعت خودشون باهم ارتباط داشتن. آدمایی مثل من از لاکس به مردم تِرا کمک میکردن و برعکس. بالاخره یه روزی مردم لاکس خودشونو با مردم تِرا برابر ندیدن. اونها معتقد بودن که نیروهای بیشتر و قویتری نسبت به ترایی ها دارن ، به خاطر همین شایستگی اینو دارن نژاد برتر باشن. در نتیجه یه گروه افراطی به اسم ناکس شروع به کشتن ترایی ها بدون هیچ احساس پشیمونی کرد"

من از فکر جنگ و خونریزی بخاطر قدرت لرزیدم ، لویی متوجه شد و منو به خودش نزدیکتر کرد.

"در نهایت رهبران لاکس ، اعضای ناکس رو به ترا تبعید کردن. رهاشون کردن تا تسلیم نیروهای طبیعت بشن. هرچند که ناکس فقط قویتر میشد. اونا با بعضی از شرورترین و تاریک ترین ترایی ها متحد شدن تا لاکسی هایی که از طریق دروازه (Portal) وارد میشدن رو از بین ببرن"

"چرا ترایی ها با آدمای که سعی کردن بکشنشون متحد شدن؟"

من پرسیدم ، به سینه گرم و پهن لویی تکیه دادم (پهنو خوب گفت!!!) . با یه عالمه پتو و گرمای بدن لویی احاطه شده بودم و چشمام با خوشی بسته شدن.

"اون ها نسل جدیدی از تراها بودن. ناکس جوری اونا رو طراحی کرده بود تا قتل های وحشتناک رو به یاد نیارن. بعلاوه ناکس اونارو متقاعد کرده بود که دشمن های واقعی همدیگه نیستن و دشمن واقعیشون لاکسی ها هستن ، کسایی که میتونستن کارهای شگفت انگیزی انجام بدن ولی دیگه به تراها کمک نکردن. اونا درگیر نیت سابق لاکس ها شدن"

"بالاخره تراها و اعضای ناکس رفتن دنبال لاکسی ها. وقتی نگهبان های دروازه ها به لاکس میرفتن ما محافظها رو داشتیم ، اما خیلی زود ناکس تعداد زیادی از اونا رو قتل عام کرد برای اینکه تراها و خودشون بتونن آزادانه یه بار دیگه به لاکس برسن ، اما این بار برای نابود کردنش"

لویی آروم حرف میزد ، زیر پتوهای پشمی انگشتاش رو از بین انگشتای من رد کرد.

"لاکس تقریباً نابود شد ، اما خداروشکر چند نفر از محافظها نجات پیدا کردن. اونا یه راهی پیدا کردن تا مسیر دروازه ها رو به بقیه لاکس ببندن و حباب های امنی دور اونها ایجاد کردن. اونا دروازه های انتخابی رو تو محیط های طبیعی که خیلی دور افتاده و جدا از بقیه جاها بودن درست کردن. مکان هایی که ناکس هیچوقت به فکرش نرسه اونجاها رو بگرده"

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora