24. مسابقه (Part 1)

550 78 46
                                    

"فوتبال؟"

من با یه نگاه بی میل روی صورتم تکرار کردم، لویی سرشو با یه لبخند بزرگ تکون داد.

من صبح چند روز بعد در کلبه رو باز کردم تا با لویی که یه ژاکت قرمز آدیداس، شلوارک، و کتونیای مشکی قدیمی پوشیده بود مواجه بشم. یه ساک ورزشی بزرگ روی شونش بود و اون یه پیشنهاد هیجان انگیز برای من داشت.

"میخوای بیای با منو دوستام یه دست فوتبال بازی کنی؟ این باید باحال باشه."

اون پیشنهاد داد، دماغمو از این ایده بالا کشیدم. یه دختر با مشکل قلبی دور زمین بدو ئه و روش تَکْل بزنه؟ با معیارای من این جزء چیزای باحال قرار نمیگیره.

لویی متوجه انزجار من شد و خندید وقتی فهمید که من چه فکری راجب حرفایی که زد میکنم.

"نه فوتبال آمریکایی، اون یکی فوتبال. شما بهش soccer میگین."

اون خندید و حالت من عوض شد و گونه هام صورتی کمرنگ شد.

*** فک کنم لازمه اینجا یه توضیحی بدم
اول لویی اومد گفت میخوای football بازی کنیم؟
و توی آمریکا و اونطرفا football به معنای فوتبال آمریکاییه(میدونید فوتبال آمریکایی چیه دیگه؟)
و اون فوتبالی که ما تو ایران داریمو میگن soccer
میرا اول فک کرد منظور لویی فوتبال آمریکاییه که یه ورزش خشنه و کلا دخترا بازی نمیکنن چه برسه به یه دختر مثل میرا که مشکل قلبی هم داره
اما وقتی لویی گفت منظورم soccer ئه میرا فهمید موضوعو ***

"نمیدونم لویی..."

من گفتم، به چهارچوب در تکیه دادم. من به خاطر قلبم هیچوقت برای هیچ چیز ورزشی داوطلب نشدم، و من خیلی مطمئن نبودم که بابا بزاره من برم.

"عااا، کام آن پروانه. اصلا تا حالا بازی کردی؟"

لویی لب و لوچه ش آویزون شد، یه دستشو روی دیوار چوبی محکم کابین گذاشت و به من نزدیک تر شد.

"من تو کیندرگارتن بازی کردم. بابا همیشه مطمئن میشد که سرمربی منو به عنوان دروازه بان انتخاب کنه پس من خیلی خودمو خسته نمیکردم."

من گفتم، لویی پوزخند زد و سعی کرد منو متقاعد کنه.

"میبینی؟ ما میتونیم از یه دروازه بان استفاده کنیم، همه ی دوستام تو این کار افتضاحن."

اون شوخی کرد، به پهلوم سیخونک زد. از اونجایی که وضعیتم بدتر از این نمیتونست بشه، بابا تصمیم گرفت بفهمه که چرا من این همه مدت در رو باز نگه داشتم.

"میرا، فقط اونجا وایسادی چیکار میکنی؟ بزار لویی بیاد تو."

اون قبل از اینکه سمت ما بیاد منو مواخذه کرد، اما لویی فقط سرشو تکون داد و خندید.

"من خوبم، آقای لین. من فقط داشتم میرا رو راضی میکردم که بیاد و با من و دوستام فوتبال بازی کنه."

Sorcery | CompleteOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz