51. تهاجم (Part 1)

235 43 13
                                    

شفابخشا بدون توجه به اصرارهای لویی نذاشتن که از بخش روانی بیرون بیام. لویی داد زد، توضیح داد، حتی التماس کرد، اما هیچکدومشون گوش نکردن. حتی بابا هم توی این موقعیت هیچ قدرتی نداشت. 'ما نمیتونیم بزاریم اون با انفجارای خشونت بی‌اختیارش تو ریفت آزاد بگرده.' اونا دلیل میاوردن. پس لویی با یه قلب سنگین و دستای لرزون، منو قبل از این که بره محکم بغل کرد، و توی گوشم به زمزمه قول داد که تا قبل از اومدن آلیستر من رو از اونجا بیرون ببره.

اون شب نتونستم بخوابم. خوابام همه‌اش خاطره بود، همه‌اشون فقط منو میترسوند.

دیدم که بابابزرگم با استعداد ذهنی آلیستر به قتل رسید.

دیدم که مامانم تو ارتفاع زیاد تله‌بورد میکرد تا حواس آلیسترو پرت کنه درحالیکه بابام با من توی دستاش به سمت خروجی غار میدوید.

من دیدم که مینروا گریه میکنه و به پدربزرگم قول میده که من زنده میمونم، که زندگی میکنم و تمام انتظاراشو برآورده میکنم.

تمام اتفاقات بد که آخرین بار که آلیستر به یکی از دروازه‌های لاکس رفت، افتاده بود رو دیدم. غار خیلی آسون نابود شد، آتیش گرفت و با خاک یکسان شد درحالیکه ناکس همه‌ی افرادی که برای امنیت فرار میکردن رو میکشت. همین اتفاق قرار بود برای ریفت بیوفته؟

اصلا نتونستم بخوابم. به‌جای خوابیدن، قدم زدم. از تختم بیروم اومدم و برای چند ساعت دور اتاق راه رفتم، چند وقت یه بار به سمت پنجره‌ی اتاقم میرفتم طوری که انگار آلیستر اونجا بود. مدام پنجره‌ی کوچیکو چک میکردم، جوری که انگار اگه نمیکردم، ممکن بود یه شهر که توی قفسی از ستونای دود و آتیشه ببینم. شاید روی راه خروجش یه قفل بود، شاید فقط آلیستر کلیدشو داشت.

یه شعر معروف راجب یه نفری نبود که در عجب بود دنیا تو آتیش تموم میشه یا یخ؟ و اون داشت بحث میکرد که کدوم بهتره، کدوم کمتر آسیب میرسونه؟ من نیاز به بحث کردن نداشتم. میدونستم دنیام توی آتیش از بین میره. من توی آتیش میمردم، توی این اتاق احمقانه گیر میوفتادم و نمیتونستم جایی برم مثل یه ساحره که با گناه نفرین شده.

وقتی بهش فکر کردم، فهمیدم آتیش همین الانشم شروع شده. آلیستر وقتی اولین بار منو ملاقات کرد داشت هیزم و وسایلشو جمع میکرد، وقتی منو اینجا گیر انداخت کبریتو روشن کرد، و حالا که داشت میومد، آتیش به قدری بزرگ شده بود که نمی شد خاموشش کرد. شاید همین الانش هم برنده شده بود.

من آه کشیدم و بعد به زمین نگاه کردم، دستامو دور خودم حلقه کردم. وقتی بالا رو نگاه کردم، سورپرایز شدم که دیدم پنجره داشت عکسمو با نور ماه بازتاب میداد.

چند ساعت بعد توی کتابخونه‌ی بخش روانی یه کتاب پیدا کردم. درواقع رفته بودم ببینم که اونجا کتابی راجب استعدادا بود یا نه، اما به‌جاش یه کتاب راجب افسانه‌های لاکسی پیدا کردم و در کمال تعجب بقیه‌ی روز رو به خوندنش گذروندم.

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora