14. تاریخ (Part 1)

774 113 31
                                    

بعد از اون روزی که لویی منو به ساحل برد هوا یکم گرمتر شد ، که همین باعث شده بود لویی از پدرم خواهش کنه تا بذاره با من توی جنگل چادر بزنه. بابا یکم مردد بود ، یه بخشیش به خاطر وضعیت سلامتیم بود و یه بخشیش هم به خاطر اینکه باید توی یه چادر با یه پسر تنها می موندم.

بابا یه نگاه خودت میدونی بهم تحویل داد ، اینجوری داشت بهم میگفت کابوس چند شب پیشمو فراموش نکرده. من آه کشیدم و تو سکوت ناهارمو خوردم وقتی لویی به تلاش و ترغیب کردن پدرم برای اینکه اجازه بده من برم ادامه داد.

"آقای لین ، لطفا؟ ما خیلی دور نمیشیم ؛ فقط یکم دورتر از کابین ، توی جنگل. قسم میخورم اگه اتفاقی بیوفته فورا برمیگردونمش اینجا"

لویی به پدرم که هنوز پشت میز آشپزخونه نشسته بود و به نظر میرسید متقاعد نشده گفت. بابا همیشه سخت متقاعد میشد تا کاری رو انجام بده.

"تو اونو آروم نگه میداری؟ و اگه اتفاقی بیوفته -هرچیزی- اونو برمیگردونی اینجا؟"

بابا قاطعانه حرف زد و مستقیم به چشمای لویی خیره شده بود. لویی سرشو تکون داد و به نظر میومد بابا داره در مورد پیشنهاد لویی فکر میکنه و وقتی سرشو برای موافقت تکون داد قلبم با شادی میتپید.

"خیلی خب ، میتونی بری. ولی قسم میخورم میرا ، اگه اتفاقی بیوفته— "

اون شروع کرد به حرف زدن ولی من به طرفش هجوم بردم و محکم بغلش کردم که باعث شدم بخنده.

"ممنون بابا!"

من داد زدم قبل اینکه لویی دستشو به طرفم دراز کنه و بگه قبل اینکه بریم جنگل باید به یه مغازه توی برایروود بریم و چندتا وسیله بگیریم. خوشحال بودم که هوا گرم شده بود و تمام چیزی که برای گرم نگه داشتن خودم نیاز داشتم یه تیشرت ، یه ژاکت نازک و شلوار جین بود.

لویی از من خواهش کرد اجازه بدم اون رانندگی بکنه و بعد از اینکه مهارت های فوق العاده اش تو متقاعد کردن روی من اثر گذاشت ، سریع به طرف برایروود رفتیم. باید قبول میکردم که لویی یه راننده شایسته است ، بهتر از اون چیزی که فکر میکردم.

ما تو راهروهای مغازه کوچیک خواربار فروشی میگشتیم و لویی وقتی داشتیم تنقلات و آبنبات ها رو بررسی میکردیم اصلا دستمو ول نکرد. اون گذاشت بیشتر خوراکی ها رو من انتخاب کنم ، سریع پولشون رو پرداخت کردیم و تونیستیم باعجله به جنگل بریم.

Sorcery | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora