دقیقا لحظهای که برگشتم تا ظرفا رو توی سینک بزارم، یه درد غیرقابل تحمل پایین کمرم شروع شد. پوستم داشت میسوخت، مثل گاوی که دارن داغ میزننش میسوخت. من گریه کردم و دستمو از زیر لباسم روی پوستم که داشت میسوخت گذاشتم، وقتی لمسش کردم درد فقط بدتر شد.
ظرفا از دستم افتاد، پاهام نتونست وزنمو تحمل کنه، و من همونجا وسط آشپزخونه افتادم. این همون قضیهی نیمهی گمشده بود که ما میتونستیم درد همدیگه رو حس کنیم؟ نه، من وقتی لویی رو هل دادم حسش کردم. این درد بدتر بود و مثل این بود که پوستم داره آتیش میگیره، که فقط میتونست یه معنی داشته باشه.
رونزها، من سریع متوجه شدم، زونزهای بیشتری داشتن میومدن.
تنها راهی که این میتونست متوقف شه این بود که لویی اینجا باشه، من نمیتونستم خودمو شفا بدم. حس کردم که اشک چشمامو پر کرد چون فهمیدم لویی به این زودیا خونه نمیاد، من اینجا گیر کردم.
تلاش کردم بلند شم، اما وقتی پاهامو به سختی تکون دادم و سوزش پشتم شروع شد بلافاصله متوقف شدم. دستمو از درد مشت کردم و به خاطر درموندگیم از خودم ناامید شدم.
من کاملا تنها بودم، نمیتونستم تکون بخورم، و تنها آدمی که میتونست کمکم کنه خیلی دور بود، حتی احتمالا از عصبانیتش خونه هم نمیومد. با این فکر اشک از گونههام چکید.
لطفا، برگرد لویی.
چند دقیقه بعد چراغا شروع به چشمک زدن و خاموش شدن کرد، هوا سردتر شد، و من دیدم که سایهها رقصیدن و با هم ترکیب شدن تا بدن یه مرد رو جلوی من بسازن.
عموم از توی سایه و دود بیرون اومد، چشمای تیرهش به خاطر حالت بیدفاعم روی زمین با لذت میدرخشید. یه لبخند ترسناک روی صورتش شکل گرفت، پوستش به طرز قابل توجهی روشنتر و سالمتر به نظر میومد، وقتی به سمت من میومد راه رفتنش با اعتماد و بینقص بود. اون داشت قویتر میشد، و این منو میترسوند.
"مشکل چیه، برادرزاده کوچولو؟" اون گفت، وقتی به ناتوانیم تو حرکت خیر شد یه اخم الکی روی صورتش شکل گرفت. اون شروع به راه رفتن توی یه مسیر دایرهای دور بدن بیدفاعم کرد، قلبم از ترس شروع به تپیدن کرد. "به نظر میاد یه مقدار تو دردسر افتادی."
وقتی آلیستر پای راستمو به یه طرف هل داد از درد یه ناله کردم، این حرکت باعث درد تو کل کمرم پخش شه. صبر کن... اگه اون میتونست به من دست بزنه...
اون یه توهم بود؟ باید اینطور میبود، لطفا بهم نگو که آلیستر تو دنیای واقعی اینجا بود.
"آره، به نظر میرسه گیر کردی. چه بد." اون ادای نگرانی رو درآورد، راه رفتن دور منو تموم کرد و بعد پاشو روی کمرم گذاشت، باعث شد جیغ بزنم.
"چه بد که پدرت اینجا نیست تا شفات بده. یا پسری که هنیشه اطرافت میپلکه، اسمش چی بود؟ لوگان؟ لِویس؟"
YOU ARE READING
Sorcery | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...