قسمت ویژه: مسئولیت های جدید

308 49 16
                                    

یادداشت نویسنده: درست مثل روز مادر، حس کردم از اونجایی که امروز روز پدر باید یه چشمی روی فرد فوق‌العاده‌ای که بابای میراست داشته باشیم. امیدوارم لذت ببرید، و مطمئن شید که امروز به پدراتون میگید چقدر تحسینشون میکنید!

***

مارک لین خسته بود.

یه روز طولانی رو پشت سر گذاشته بود، خیلی طولانی. اون کل مدت داشت اطراف خونه می‌دوید: پیدا کردن یه اسباب‌بازی، پیدا کردن پوشکای تمیزی که خریده بود، پیدا کردن شیشه ‌شیر دخترش. اون یه قایق کوچیک توی اقیانوس طوفانی بود، کاملا در رحمت پیچ و تابای پدر بودن.

اون فکر میکرد همه چیز قرار راحت و بی‌زحمت باشه. چند ماه بعد از این که خونه‌شونو ترک کرد و یه خونه‌‌‌ی خوب و کوچیک توی یه شهر کوچیک و دور افتاده نزدیک سانتافه (اسم یه شهر تو آمریکا 😐 با ماشین قاطی نکنین 😐♡ ) پیدا کرد، تصمیم گرفت ناکس رو از ادامه‌ی کارش منع کنه، و همچنین یه جورایی تصمیم گرفت که دختر تازه متولد شده‌ا‌ش رو توی گهوارش که درست پایین راهرو بود بخوابونه. وای که چقدر اشتباه می‌کرد.

اما بازم، مارک داشت این یه روز رو بدون نگرانی راجب آینده می‌گذروند. اون به آمیلی قول داده بود که از بچه‌‌اش مراقبت می‌کنه، و نمی‌خواست قولشو بشکنه.

اون یه لباس خواب راحت پوشیده بود، دندوناشو مسواک زده بود، و بالاخره آماده شده بود که بعد از یه روز طولانی و خسته‌کننده یه کم بخوابه. مارک میدونست که تمام قدرتشو برای روز بعد نیاز داره، دخترش لایق این بود.

درست همون موقع که مارک چراغا رو خاموش کرد، خمیازه کشید و سعی کرد چشماشو باز نگه داره، صدای بلند گریه‌ی بچه رو از مانیتور بچه‌ی کوچیکی که روی یکی از میزای کنار تخت بود شنید.

بدون ثانیه‌ای فکر کردن، مارک با سرعت به طرف اتاق کنار اتاقش دوید، قلبش از ترس میتپید.

اگه آلیستر پیداش کرده باشه چی؟

اگه نفرین کار نکرده باشه چی؟

اگه نفرین زیادی خوب کار کرده باشه چی؟

وقتی مارک به گهواره‌ی سفید توی اتاق‌ بچه رسید هزار و یک سوال توی سرش میچرخیدن، وقتی دید دختر کوچیکش صحیح و سالم چشماشو بست و از آسودگی آه کشید، فقط یه سر و صدای کوچیک بود.

"ششش، میرا، چیزی نیست. بابایی اینجاست." اون وقتی به گهواره رسید و دخترشو بیرون آورد براش زمزمه کرد. اونو به سینه‌اش فشرد تا آرومش کنه. مشتای کوچیک میرا تا جایی که میتونستن تیشرت پدرشو محکم چنگ زدن، چشمای آبی بسته شدن و اون به گریه ادامه داد.

"ششش، گریه نکن. چیزی نیست." مارک به زمزمه کردن ادامه داد، سعی میکرد دخترشو بخوابونه تا خودش بالاخره بتونه بخوابه. فقط چند ساعت استراحت، تمام چیزی بود که اون نیاز داشت. اون میتونست با همون زندگی کنه.

Sorcery | CompleteWhere stories live. Discover now