10. عكس

705 129 29
                                    

"تو کدوم خری هستی و با دخترم چیکار داری؟"

بابا پرسید ، کتری رو سریع روی پیشخون توی آشپزخونه گذاشت قبل اینک به طرف ما دوتا بیاد. دستم سریع از دست لویی آزاد شد و توی جیب کتم فرو رفت.

بابا همونطور که به لویی خیره شده بود دست به سینه وایستاد ، باعث شد ضربان قلبم بالا بره و حس کنم قلبم تو گلومه. به نظر میومد لویی الان باور کرد که چقدر توی دردسر افتاده ؛ سعی کرد لبخند بزنه و دستشو دراز کرد تا با بابا دست بده.

"شما باید پدر میرا باشید. من لوییم ، از دیدنتون خوشحالم"

اون مودبانه حرف زد. بابا دستشو بالا نگه داشت همونطور که عصبانیتشو به طرف من برگردوند.

"تو پشت سر من یه پسر رو میبینی؟"

اون با عصبانیت پرسید. چشمای همیشه گرمش با عصبانیت سرد شده و رفتار مهربونش چیزی که به طرز فوق العاده ای وقتی با من حرف میزد ظاهر میشد (ناپدید شده) .

"فکر میکردم تو رو درست بزرگ کردم ؛ که ما رازی رو از همدیگه مخفی نمیکنیم"

"بابا ، اون دوست پسرم نیست ؛ اون فقط یه همراه پیاده رویه که من تو جنگل ملاقات کردم"

سعی کردم خودمو توضیح بدم ، اما بابا اینو نمیخواست.

"پس تو یه غریبه رو تو جنگل ملاقات کردی و هنوز به من نگفته بودی. میرا چه اتفاقی میفتاد اگه اون بهت صدمه میزد و منم هیچ نظری نداشتم؟ (منظورش اینه چیزی از این رابطه نمیدونست) "

بابا پرسید انگار که لویی تو اتاق نیست ، چشمام لویی رو وقتی داشت لبشو گاز میگرفت و روی پاشنه پاهاش به طرز بدی عقب و جلو میرفت گیر انداختن.

"اما اون هیچ صدمه ای بهم نزده"

من بحث کردم ، وقتی دست به سینه وایستادم پدرم رو منعکس کردم (یعنی باباشم دست به سینه وایستاده بود) . بابا داشت در مورد سلامتی من خیلی مضطرب میشد و منو محدود میکرد ، اون بالهای منو چیده پس اهمیتی نداره که چقدر سخت تلاش کنم من نمیتونم به جایی پرواز کنم.

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora