"این جوری خیلی بهتره."
من نفسمو بیرون دادم و روی مبل دراز کشیدم، دستهای لویی داشتن از قدرت شفادهندگیش استفاده میکردن تا درد علامت هایی که تازه داشتن روی پاهام ظاهر میشدن رو کم کنن. ظاهرا اونجوری که بابا گفت اسم اون علامتا 'رونز' بود، و تنها راه متوقف کردن دردشون قدرت یه شفادهنده بود.
"شکر روح ها، نفرین بالاخره شکست."
بابا از سر راحتی آه کشید و خودشو روی یکی از مبل تکی ها انداخت و تلویزیونو روشن کرد، بین کانالای مختلف چرخ زد و آخر سر روی کانال اخبار وایساد.
"درمانت توی بیمارستان طاقت فرسا بود."
من با طعنه چشم غره رفتم.
"ببخشید، اگه میتونستم خودمو درمان میکردم!"
بابا بالاخره دلیل اینکه چرا مجبور بوده منو توی خاطره ای که موقع فوت کردن شمع تولدم دیدم نفرین کنه رو بهم گفت: برای اینکه نذاره ناکس دنبالمون کنه تا اینکه من برای پرورش دادن قدرتهام آماده بشم. ظاهرا من تمام این مدت یه نگهبان بودم، نفرین فقط داشت مخفیش میکرد. من هیچ وقت قرار نبود از مشکلات قلبی بمیرم، استعداد نگهبان بودنم قلبمو از آسیب زیاد حفاظت میکرد.
وقتی بابا دوباره حرف زد لویی درمان کردن پامو تموم و سراغ بازوهام رفته بود.
"فکر کنم الان وقتشه که همه چیز رو راجب خانوادت یاد بگیری. و منظور من دقیقا همه چیزه."
اون با جدیت گفت، باعث شد هم من و هم لویی بهش نگاه کنیم. اون راست میگفت؟ تمام رازهایی که خانواده ی لین رو محاصره کرده بودن بالاخره قرار بود روشن بشن، درست همونجوری که برای تولدم آرزو کرده بودم.
من نشستم و اجازه دادم لویی کنارم روی مبل بشینه و به درمان کردنش ادامه بده، توجهم کاملا روی بابا متمرکز شده بود. اون یه نفس عمیق کشید و داستانو شروع کرد.
"چیزی که باید متوجه شده باشی اینه که، ما یه خانواده ی خیلی قدرتمندیم. تو با دو تا از بزرگترین چهره های خوب لاکس، و متاسفانه با بزرگترین چهره ی شیطانی ناکس فامیلی. میراث لین، لاکسی های هر دو جبهه رو توش داره."
بابا شروع کرد، موقع توضیح دادن یه دستشو توی موهاش فرو برد.
"اسم قبل از ازدواج مادرت آملی لکسی فلوریس بود، و اون یکی از بزرگترین تلکینتیکایی بود که تا حالا متولد شده"
بابا با ناراحتی گفت، وقتی لویی اسم مادرمو شنید یه دفعه صاف نشست.
"صبر کن... اگه اسمش آملی فلوریس بوده..."
لویی شروع کرد، چشماش از اون چیزی که فهمید باز مونده بود.
"اون تنها دختر مینروا فلوریس، موسس ریفته. به علاوه اونطور که من فهمیدم، مینروا در حال حاظر معلمته لویی."
بابا گفت، باعث شد چشمام تا جایی که امکان داشت باز بشن.
مامان دختر معلم لویی بود. مینروا از طرف مادری، مادربزرگم بود.
"مینروا مادربزرگته، میرا. و برنامه من اینه که به محض تموم شدن تولد بیست سالگیت تو رو به ریفت ببرم تا اونو ملاقات کنی و آموزش ببینی"
بابا توضیح داد، تمام تیکه های پازل داشتن سر جاشون قرار میگرفتن.
"منظورم اینه که، کدوم آدم عاقلی دخترش رو که خودش باعث مشکل قلبیش شده رو بدون هیچ دلیلی میبره توی یه کلبه وسط ناکجاآباد؟ هیچکس"
"پدربزرگت کسیه که استعداد نگهبان بودنت رو ازش به ارث بردی. تئودور فلوریس نگهبانی بود که میتونست آینده رو هم ببینه"
بابا گفت، صورتش حسی رو نشون نمیداد.
"اما برای انیکه جایگاهت توی لاکس رو بدونی، باید بخش تاریک خانوادمون رو هم بشناسی"
"عمو اَلیستر"
من حرفشو قطع کردم، به نظر میرسید بابا تعجب کرده.
"از کجا میدونستی؟"
"من توی یه خاطره دیدمش. اون توی یه سلول زندان بود"
بهش گفتم و بابا آه کشید.
"الیستر برادر بزرگترمه، که در حال حاضر رهبر ناکسه. اون و همسرش ماریسا، ناکس رو به جایگاه قدرتمندی که الان توشه رسوندن، اساسا به لطف استعداد کمیاب الیستر"
"استعداد کمیاب؟"
گیج شدم. این ربطی به چشمهای بستهاش که توی خاطره ام دیدم داشت؟
"اصطلاح تخصصیش انتقال روح با نیروی ذهنه(Telekinetic soul transporting)، اصطلاح عامیانهاش کنترل کننده روحه (Soul Skipper). الیستر میتونست روحش رو به بدن یکی دیگه انتقال بده، از این راه اونها رو تصرف میکرد و از بدنشون به هر روشی که دلش میخواست استفاده میکرد. اینجوری اون ناکس رو قوی نگه داشت، و موفق شد از هر زندانی که اونو توش زندانی میکردیم فرار کنه"
"چطوری اینکار رو میکنه؟"
من پرسیدم و بابا آه کشید.
"وقتی اون کسی رو میبینه، روحش رو به صورت تلپاتی(نیروی ذهن) از بدنش خارج و وارد جسم اون شخص میکنه و تا زمانیکه بیشترین حس لذت و گناه از طریق بدن میزبان بهش منتقل میشه، اسیر نگهاش میداره. زمانیکه روحش بدن شخص رو ترک میکنه، مقداری از اون باقی میمونه و ذهن بدن میزبان رو آلوده میکنه. اینجوری الیستر پیروان ناکس رو افزایش میده، به محض اینکه تسخیرشون میکنه اونا به عروسکای خیمه شب بازیش تبدیل میشن"
بابا جوری حرف میزد که انگار تجربه اش رو داشت.
"از کجا انقدر اطلاعات راجبش داری؟"
من پرسیدم و از جوابی که میخواست بده میترسیدم.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یاد هری پاتر و ولدمورت و جان پیچ افتادم😯
این اَلیستر عجب آدم عاشغال سطیلیه!!!
راستی دوباره برگشتیم به روال سابق، یکشنبه و چهارشنبه آپ میکنیم😀
با رای و کامنت بترکونید🌹ال د لاو. لیلز & پرنی❤
أنت تقرأ
Sorcery | Complete
أدب الهواة[ C O M P L E T E D ] ميرا ، لويى رو وسط یه جنگل پیدا کرد. و لويى ، ميرا رو به دنیایی وارد کرد که هیچوقت تصورشو نمیکرد.. و زندگیشون هیچوقت مثل قبل نشد. © All Right Reserved @JerrytheGiraffe [Persian Translation] (Louis Tomlinson...