55. پایان کار (Part 1)

245 37 17
                                    

از دید لویی


چشمام به خاطر نور روشن آفتاب باز شد، و بلافاصله حس کردم یه چیزی متفاوت بود. بیشتر دوستام و مینروا جلوم ایستاده بودن. وقتی بهم زل زدن و آروم کمکم کردن بلند شم چشماشون گشاد بود، سرم ضربان میزد و مغزم مثل یه توپ بولینگ توی جمجمه‌ام میچرخید.

وقتی وایستادم لرزیدم، چشمامو بستم و بعد دوباره بازشون کردم و ایمانی رو دیدم که بهم زل زده، انگار من یه آدم‌فضاییم که تازه رو زمین فرود اومدم.

"چ-چیه؟" من گله کردم، ایمانی هنوز به جای سرشاخ شدن همیشگیش متعجب بود.

"میرا چطوری..." اون شروع کرد، اما هیچوقت جمله‌شو تموم نکرد. من دستامو بالا بردم تا چشمامو مالش بدم، اما یه صحنه‌ی هولناک باعث شد سر جام یخ بزنم.

پیچش‌ها و طرح‌های طلایی روی بازوهام میدرخشید، و درست با طرح‌های میرا مطابق بود. پوستم از گردن تا نوک پا با رونزهای طلایی پوشیده شده بود. اما این با عقل جور در نمیومد، چرا باید رونزهای میرا روی من باشه؟

"میرا کجاست؟" من پرسیدم، اما وقتی بدن بی‌جونش رو چند متر اونطرف‌تر دیدم صدام توی گلوم گیر کرد، رونزهاش مثل قبل نمیدرخشیدن و برق نمیزدن. چشمام از ترس گشاد شد، و قسم میخورم فکر کردم قلبم برای یه ثانیه وایستاد.

من حس کردم کل دنیام فرو ریخت تا اینکه یه صدا توی سرم اکو شد.

لویی! من اینجام، این منم!

صبر کن...چی؟

این منم، میرا! من حالم خوبه!

با شنیدن صداش حس کردم یه آرامش بزرگ منو فرا گرفت...و بعد گیجی جای اون آرامشو گرفت.

توی سر من چیکار میکنی؟ اصلا چجوری رفتی اونجا؟

آم...فکر کنم پریدم؟ واقعا درست و حسابی نمیدونم.

وقتی به اندازه‌ی کافی احساس استحکام کردم، به سمت پنجره رفتم، یه برق کوچیک از بازتابمو دیدم. با چیزی که دیدم فَکم افتاد، و تونستم صدای شگفت‌زده‌ی میرا رو هم کاملا واضح بشنوم.

به جای دیدن صورت خودم توی شیشه، صورت میرا رو دیدم. چشماش دیگه آبی نبودن، به جاش با یه رنگ طلایی گداخته جایگزین شده بودن. اونا کاملا با رونزها مطابقت داشتن، و به نظر میومد یه مقدار میدرخشیدن. موهای جفتمون داشت تکون میخورد انگار که یه نسیم داحل اتاق در حال وزیدن بود، اما به غیر از اون ما مثل قبل به نظر میرسیدیم. اگرچه اون حتما به این معنی نبود که مثل قبل هم احساس میکردیم.

چه اتفاقی داره میوفته؟ میرا پرسید، اما من نتونستم بهش جواب بدم. من اصلا هیچ نظری نداشتم که چه اتفاقی داشت میوفتاد.

Sorcery | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora