Prt_23

422 110 9
                                    

❤️قبل از  خواندن لایک کنید ❤️

Love and Madness🥂
MAHDA

اریک بازوش رو کشید و با حرص گفت

_میدونی که ییبو دوست نداره تو کاراش دخالت کنیم

هاشوآن چشماش رو گرد کرد و با صدای بلند غرید

_حاضرم توسط اون عوضی گردنم خورد باشه تا این عوضی جلوم مظلوم نمایی کنه

جان تحت تاثیر این همه صدای بلند و توهین های پی در پی کنترلش رو از دست داد و به سمت هاشوآن حمله برد و یقشو توی مشت گرفت و با فریاد کشید

_اون لعنتی بهم پیشنهاد داد و من بهش گفتم دست از لاس زدن با من برداره و بی خیال به کثافت کشیدن رابطه کاریمون بشه
ففط همین بود و بس!

و حالا تو جوری رفتار نکن که انگار اون لعنتی از عشق زیادش به من و جواب رو شنیدن افسرده شده و سر به بیابون گذاشته!

هاشوآن بدون تلاشی برای آزاد کردن یقش توی چشمای جان براق شد و غرید

_بهت پیشنهاد داد و تو زل زدی توی چشماش و بهش گفتی که مثل یک حیوون سگ حشر دورت نپلکه و بره کمرش رو جای دیگه خالی کنه!

دستای جان شل شد و اروم گفت

_من... نه!
من...

هاشوآن خودش رو عقب کشید و گفت

_پس حق با من بود!

جان نفسش رو بیرون داد و گفت

_من.. من واقعا نمیفهمم
یک جواب رد من چه تاثیری میتونه روی اون بزاره؟
اون... لعنت بهش... مگه وسط یک عشق اساطیری گیر افتاده؟

هاشوآن سری به تاسف تکون داد و گفت

_عشق اساطیری؟!
لعنت بهت! تو چی در مورد خودت فکر کردی؟!

مشتش رو روی میز کوبید و نالید

_واقعا نمیتونی حس کنی که اون لعنتی برات ارزش قائل بود و تو با حرفات گند زدی به اون بتی که ازت ساخته بود؟

______

جان از اتاق بیرون زد و بدون نگاه کردن به آسانسوری که باز شده بود به سمت پله ها حرکت کرد

همه چیز بهم ریخته شده بود و شرایطش هر لحظه بدتر می شد

چی شد که زندگی آروم و پر از افتخارش این مدلی به آشوب کشیده شده بود؟

آشوب؟!
درسته از همون برق اولین برخورد چشمای ییبو تا الان...

اوکی آشوب زندگیش وانگ ییبو بود

پله اول رو پایین رفت

«واقعا نمیتونی حس کنی که اون برات احترام قائل بود و توی لعنتی گند زدی به بتی که ازت ساخته بود»

⚡« عشق و جنون» Love And Madness ⚡Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang