Part_3

553 128 1
                                    

❤️قبل از  خواندن لایک کنید ❤️

Love and Madness🥂
MAHDA
Part3

ییبو آه‌ بلندی کشید و گفت

_ از این کار متنفرم.
از بیزینس پدرم و اون شرکت و اون صندلی.... همه و همه متنفرم

ولی نمیتونم مدیریت شعبه آمریکا رو از دست بدم وگرنه باید جول و پلاسمو جمع کنم و برم چین و تازه اونجا بدبختی اصلیم شروع میشه

هاشوآن پیکش رو به لباش چسبوند و بوربن رو مزه مزه کرد و با کنجکاوی پرسید

_حالا قصد داری چی کار کنی ییبو؟؟

پوفی کشید و موهاش رنگ شدشو از صورتش کنار زد و گفت

_یک قرار ملاقات ترتیب میدم باهاشون تا ببینم چه میشه کرد..

هاشوآن دستی از سر دلداری به شونه پسر عموش کوبید و گفت

_زیاد به خودت سخت نگیر پسر همه چی حل میشه.

اریک هم به تبعیت از هاشوآن کارشو تکرار کرد و گفت

_اره رفیق... نگران نباش.

بعدشم دستاشو بهم کوبید و گفت

_حس نمی‌کنین امشب زیادی تو یه گوشه نشستیم و عشق و حال اصلی رو از دست دادیم؟؟

نگاه آتشینشون رو به هم دوختن و خنده شیطنت باری کردن..

با عوض شدن موزیک و  بلند شدن یک ریتم  شهوانی و ضرب دار ییبو از جاش بلند شد و بعد از سرکشیدن جام مشروبش با چشمایی که حالا خمار و وحشی بود گفت

_بریم وسط که وقت ستاره بازیه.

_____

لگد محکمی به میز کوبید که گلدون بزرگ روی زمین افتاد و با صدای بدی شکست

عصبی به سمت منشی که از ترس به دیوار چسبیده بود و کارمندایی که از پشت شیشه های اتاقش  بهش نگاه میکردن چرخید و داد کشید

_چیه؟ به چه کوفتی نگاه می کنید؟

به قدری  اعصابش داغون بود  که حتی متوجه این نشد که داره به زبان چینی صحبت میکنه و بقیه ازش چیزی نمیفهمن...

هاشوآن و اریک که به تازگی وارد شرکت شده بودن با شنیدن صدای داد و بیداد ییبو و شکستن وسایل شکه شده و سریع خودشونو به اتاق ییبو رسوندن

با دیدن وضعیت منشی کارمندا چشماشون گرد شد و هاشوآن به سرعت به سمت اتاق ییبو دوید

اریک به سمت منشی رفت و با تعجب پرسید

_ چه اتفاقی افتاده؟ ییبو چرا این قدر عصبانی؟؟

خانوم استوارت نفس عمیقی کشید و با ترس گفت

_خوب شد اومدین... رئیس دیونه شدن!!

اریک با دلسوزی به زن که نفسش بالا نمی اومد نگاه کرد و دستش رو برای دلسوزی پشت زن کشید و گفت

_دقیقا چه اتفاقی افتاده خانوم استوارت؟

زن دوباره نفسی گرفت و گفت

_امروز قرار بود آقای وانگ با رییس کمپانی ایپک «ipek» ملاقات داشته باشه و خیلی هم تدارک دیده بودن
ولی امروز لحظه آخر تماس گرفتن باهاشون و گفتن که قرار ملاقات کنسل شده....

اریک چشماش و گرد کرد و زیر لب گفت

_واوو!! ییبو حق داره این قدر عصبی بشه....

نفسی کشید و صداشو بلند کرد و گفت

_آقایون و خانوما! بابت این اتفاقات ازتون معذرت میخام
آقای وانگ خیلی عصبی هستن و امیدوارم درکشون کنید
لطفا سرکارتون برگردید...


🔐❤️

⚡« عشق و جنون» Love And Madness ⚡Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt