Prt_51

335 81 2
                                    

❤️قبل از خواندن لایک کنید💚

Love and Madness🥂
MAHDIE
Part51

_من باید برگردم چین ییبو!

جان حال ییبو رو می فهمید
قلبش می تپید و بدنش از جریان خون سریع داغ شده بود

اما گفتن این جمله در این لحظه تنها کاری بود که ازش بر میومد و اون  مجبور بود

یخ زدن ییبو رو دید و با درد و سختی دوباره تکرار کرد

_نگو ییبو.. من باید برگردم!

سرش رو توی گردن ییبو فرو کرد و خودشو بهش تکیه داد و بارها و بارها تکرار کرد

_باید برم.. باید برم

تکرار می کرد و دست هاش رو در طول دست تا بازوی پسر بالا پایین می‌کرد

« من مجبورم این کارو بکنم.. مجبورم ییبو»

درست چند دقیقه قبل زمانی که همچی خوب پیش می‌رفت
پیامی که جان دریافت کرد مثل پتکی توی سرش فرود اومد

پیامی که مبنی بر نیاز وجودش در ipeck بود و جان به عنوان سفیری که فقط برای بستن و تایید قرارداد به این سفر اومده بود هم زیادی صبر کرده بود

ییبو نفس عمیقی کشید و خودش رو عقب کشید
مویرگ های چشماش نبض میزد و بدنش یخ کرده بود

به محض عقب رفتن ییبو جان سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد و با دیدن چشم های سرخ شده و تاریکش لرزید

باید جدا می شدن.. جان باید برای این جدایی آماده میشد. باید اونو قبل از اینکه بیشتر از این ضربه بخوره رهاش میکرد....

اما با فاصله ای که ییبو ازش گرفت وحشت زده به جای انجام تمام کارهایی که باید انجام میداد چنگی به دستش زد و گفت

_نه ییبو خواهش میکنم
خواهش میکنم.

حتی نمیدونست برای چی خواهش میکنه!
میدونست باید بره و نمی دوست چرا داره اونو نگه میداره

ییبو آب دهنش رو قورت داد و با تک نگاهی به چهره بهم ریخته و آشفته جان... به نگاه لرزونش.. آروم  و خش دار گفت

_باید بریم.

_وکیل شیائو؟

جان با شنیدن صدای آقای وو سرش رو بالا آورد و بی حواس گفت

_چیزی شده؟

مرد به صندلی تکیه زد و با کنجکاوی پرسید

_مشکلی داری؟ این روزا حس میکنم زیادی توی خودتی مرد

جان لبخندی زد و با احترام پرونده رو از آقای وو گرفت و گفت

_چیزی نیست.
یک داستان کوچیک شخصیه که  توی کارم تاثیر نمی زاره

مرد سری تکون داد و دستی روی شونش گذاشت و گفت

_من به کار تو ایمان دارم
تو سالهاست که برای ipeck کار میکنی و هربار منو سر افراز کردی
این پروژه رو به خودت می سپرم

⚡« عشق و جنون» Love And Madness ⚡Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon