Prt_94

245 63 3
                                        

🔥لایک و کامنت یادت نره بیب 🔥

Love and Madness🥂
MAHDie
Part94

سرشو بالا گرفت و با  لحن آرام اما آمیخته به عشق و اغراق گفت

_نمیدونم به چشم  گل زیبای آرامش بخش زندگیم بهت نگاه کنم
یا بهت لقب یک مارخوش خط خال اغواگر
بدم که برای به افسار کشیدنم سر راهم قرار گرفته.. هوم؟؟
نظر خودت چیه؟ تو کدوم زندگی من میشی؟

جان سرشو کج کرد
نگاهش را به چشمان پر ستاره اش دوخت و دست هایش را میان دستان کشیده و بزرگش گذاشت
زبانش را روی لب هایش کشید و با قلبی که یکی در میان با عطش می تپید آرام جواب داد

_زندگیت!

جمله کوتاه تک کلمه ایش را از ته دل گفت و بازخوردش چند ثانیه مکث و سیب گلویی که به سختی بالا و پایین شد و همان نگاه میخ و عمیق همیشگی بود

هردو خیره به چشم های یکدیگر در فکر همدیگر غرق شده بودند و به چیز های متفاوتی می اندیشیدند

شیائو جان نفسش را به آگاهی حبس کرده و هم ریتم با ضربان خفه شده و سنگین قلبش مردمک هایش را می چرخاند

گاهی عشق نیاز به تلنگر دارد.
تلنگری که مانند پتکی به دیواره احساست ضربه بزند و با فروریختنش لایه ای جدید و عمیق تر از آن را نشانت می‌دهد

امروز شیائو جان ترسی را تجربه کرده بود که هیچ گاه مستقیما به آن فکر نمی‌کرد
فکر نمی کرد.. نه!
آن را تجربه و لمس نکرده بود.

او به دیدن سوسوی بی قرار این مردمک های پر حرارت، به شنیدن نوای گرم و گیرای صدایش، به نوازش های گاه بی گاه، به احساس لمس این دست ها بر روی تنش عادت کرده بود.

وصف احوال امروز او مانند معتادی بود که با مخدری اخت گرفته و هرگاه هوایش را داشت آن را استفاده می‌کرد
تا این که آن را از او دور کرده و دسترسی اش را محدود کرده بودند و حالا  درد بی تابی اش را احساس کرده بود
و « اعتیاد» برایش معنا گرفته بود

نه این که به حسی که به ییبو داشت شک داشت نه!

اما امروز فهمیده بود که این حس چیزی فراتر از لمس واژه « عشق» است

معشوقه کوچکش افیونی بود که وجودش را به  زنجیر کشیده و او در حصارش عشق بازی می‌کرد.

گویی رابطه میانشان یک پیوند دوسویه بود.

شیائو جانی که « مورفینی» برای تنهایی و  زرق و برق های ساختگی زندگی او بود.
و وانگ ییبویی که « افیونی» برای به آتش کشیدن خاکستر روزهای تکراری  شیائو جان بود.

« یکی آرامش می‌بخشید و به زنجیر می‌کشید ، آن یکی تب و تاب میداد و افسار می درید»

رشته افکارش با نوازش لطیفی روی گونه اش از هم گسیخت
دستش  خودکار بالا آمد و روی مچ دستی که انگشت هایش روی گونه اش می رقصیدند نشتست
و در نهایت دو دست در هم تنیدند.

سکوت و هاله سنگین و نفس گیر اطرافشان که توام از احساس و عشق و ترس بود
با صدای ویبره موبایل ییبو شکست.

جان تک نگاهی به موبایل روی عسلی کنار تخت انداخت

_جواب نمیدی؟

ییبو در همان حالت قبلی چند ثانیه مکث کرد و بی ربط پرسید

_گفتی ساعت چنده؟

جان ابروهایش را بالا برد و با استفهام جواب داد

_حدودا 9 نیم اینا باید باشه
چطور؟!

ییبو با تک حرکتی تنش را بلند کرد و لبه تخت کنار جان نشست
نفسش را با شدت بیرون داد

_لعنت به مزاحم وقت نشناس
حاضرم  روی خونم  شرط ببندم که اریکه !

جان تک خنده ای از لحن ناراضی و کلافه اش کرد و دستش را روی کتف و شانه اش نوازش وار حرکت داد
و گفت

_ تلفنو جواب بده شاید کار واجبی داشته باشه
بعدشم برو  دوش بگیر و لباساتو عوض کن
صدبار گفتم با لباس بیرونی روی تخت نخواب بهداشتی نیست
منم تا تو بیای
میرم یک چیزی برای امشب بپرم باهم بخوریم.

با پایان جمله اش ضربه دیگری به کمرش کوبید و از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت.

ییبو که رفتنش را تماشا می‌کرد صدایش زد

_فقط..

جان به سمتش چرخید و قبل از کامل کردن جمله اش میان کلامش پرید
تابی به نگاهش داد و با لبخندی منظور دار گفت

_ میدونم که نباید  فلفل زیاد تو غذا بریزم
وگرنه گلوی دوست پسرم  ناک اوت میشه و میره کما
و نتیجش اینه که صدای جذابشو از دست میده
و من دیگه نمیتونم زمزمه های عاشقشانه ی شیرینشو  بشنوم
اونوقت آرامشی ندارم و دیگه شبا خوابم نمی‌بره و روزا نمیتونم کارامو درست انجام بدم
بعد مجبورم کارمو ول کنم و مثل یک مرد زندگی بیام بشینم تو خونه
و همش استرس اینو داشته باشم که نکنه یکی قاب دوست پسرمو بدزده
آخه اون این قدر جذابه و وسوسه انگیزه
که داشتن یا نداشتن صدا هیچی از ارزشاش کم نمیکنه.
اونوقت کم کم افسردگی میگیرم و زیر بار این همه شکنجه روحی روانی پیر و چروکیده میشم
و ممکنه جدی جدی با یک داف بهم خیانت کنه و بره
اون وقت من بمونم و یک قلب شکسته و رنجیده....

ییبو با چشمای درشت شده و ابروهای بالا رفته به جان که به سرعت و بلبل زبونی مشغول تکرار جملاتی بود که خودش همیشه برای اذیت کردن و مسخره بازی بهش میگفت و حرصش میداد
نگاه کرد

جان بدون نگاه کردن بهش بی خیال دستی تکون داد و ادامه داد

_میدونم میدونم

و از در بیرون زد.

ییبو خنده بلندی از حرکات ربات وارش کرد و حیرت زده گفت

_ ولی من  نمی‌خواستم اینو بگم!

جان که مشخص نبود چگونه صدایش را شنیده بود از بیرون اتاق با ریتم آهنگین فریاد کشید

_میخواستی همینو بگی... تو میخواستی همینوووو بگی.. تو میخواستی همینو بگی!



مهدیه : لعنت بهت جان گا 🤣

⚡« عشق و جنون» Love And Madness ⚡Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ