پارت 101

70 21 3
                                    




Love and Madness🥂
MAHDA

کش و قوسی به بدنش داد و پرونده مقابلش رو بست
نگاهی به ساعت انداخت و خمیازه ای کشید
که صدای نوتیفی  توجهشو جلب کرد

موبایلش از کشو میز بیرون کشید و وارد صفحه پیام لی چین شد

_اگه میتونی حرف بزن باهام تماس بگیر
برات یک خبر دارم

دکمه تماس رو فشرد و با دومین بوق صدای لی چین توی گوشش پیچید

_چیزایی که میخواستم پیدا کردی؟

لی چین که انگار توی خیابون بود با مکث گفت

_باورت میشه از صبح پیش سه تا منبعم رفتم ولی هیچ چیز به درد بخوری دستمو نگرفته!

جان اخماشو با نارضایتی توی هم کشید

_مگه میشه آخه؟

لی چین پوفی کشید و ادامه داد

_هرچند که این اصیل زاده ها اطلاعات زیادی ازشون به جا نمی مونه
به هر حال الان دارم از پیش یکی از دوستام میام
یک چیزایی برات پیدا کردم و همین الان برات ارسالش میکنم
یک چک بکن ببین چیز به درد بخوری ازشون در میاد.

شیائو جان جوان وارد ایمیلش شد و فایلهای ارسالی لی چین رو باز کرد

_بهترین اطلاعاتی که میشد ازش در آورد
آمار همون بار هایی که پاتوقش بوده ست
آدرس چند تا از اون محبوبایی که طرف زیاد می‌رفته رو برات فرستادم.

جان چشماش برقی زد و با هیجان گفت

_واوو تو معرکه ای چین چین

لی چین پشت تلفن لبخندی زد و گفت

_امیدارم به دردت بخوره
فقط قولی که بهم دادی یادت نره جان جان.

جان سری  تکون داد
به محض قطع کردن تلفن جستی زد و وارد اتاق استراحت شد

پسر جوونی که روی تخت لش کرده بود و با موبایلش بازی می‌کرد با ورود ناگهانی جان شوکه شد و فریاد زد

_هییی آروم باش ترسیدم بابا

جان بی توجه به شاکی بودن پسر بهش نزدیک شد و با چشم های براق بهش خیره شد
پسر چشماشو ریز کرد و با تعجب گفت

_این چه نگاهی دیگه؟!

جان لبخندشو بزرگ تر کرد و تند تند پلک زد
پسر که مشکوک شده بود با احتیاط گفت

_وایستا ببینم باز چی ازم میخوای که این قیافه رو به خودت گرفتی هوم؟

جان خنده ای کرد و گفت

_هیی اینجوری نگو گه گه
یک کار کوچیک داشتم عههه

پسر با حیرت گفت

_گه گه؟ اوووه خدا بهم رحم کنه
بگو چی تو مغزت میگذره شیائو جان

جان ابروهاشو بالا برد و با شیطنت گفت

_چند دست از اون لباسای جذابتو امشب بهم قرض بده.

پسر از روی تخت پرید

_وایستا ببینم.. لباسای اون مدلی میخوای چی کار؟

شیطنت آمیز با بدجنسی ادامه داد

_وایستا ببینم نکنه میخوای بری قراری چیزی ها؟ واقعا که..
حق نداری بدون من بری خوش گذرونی!

جان سریع دستشو روی دهنش گذاشت و گفت

_آخه قرار چیه؟
اینا رو نری اینور اونور بگی ها
به گوش چین چین برسه سر تا پامو به آتیش می کشه.

پسر قیافشو کج کرد و گفت

_آخه به اون چه ربطی داره پسر!

جان مکثی کرد و نگاهشو دزدید
اون سه تا از سال اول دانشکده باهم دوست و مثل خانوداه صمیمی بودند
ولی اون و لی چین هنوز از رابطه چندین ماهه و قرار ازدواجی که باهم گذاشته بودند
حرفی بهش نزده بودند
احساس خجالت و شرمندگی توی وجودش پیچید

پسر که محو شدن جان رو دید دستاشو مقابل صورتش بهم کوبید و گفت

_هی کجا سیر میکنی؟
باشه بابا
نمیخواد این قیافه رو به خودت بگیری
خودت برو خیالتم جمع به چین چین چیزی نمیگم تا سوال پیچت نکنه
فقط جای منم دوبرابر خوش بگذرون.

جان از فکر بیرون اومد و اخماشو تصنعی توی هم کشید و با صدای کشیده و لحن لوسی گفت

_عههه گفتم که خبری نیست
فقط یک قرار کاری مهم دارم

پسر جوون نیشخندی به معنای « خودتی » زد و گفت

_باشه بیا بشین ببینم کجا میخای بری
گاگات کاری میکنه بدرخشی .

⚡« عشق و جنون» Love And Madness ⚡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora