Prt_92

226 58 3
                                    

🔥ووت یادت نره بیب 🔥

Love and Madness🥂
MAHDA
Part 92

برای چندمین بار دکمه تماس رو فشرد و با شنیدن چند بوق متمادی پشت سرهم  پوفی کشید و زمزمه کرد

_چرا جواب نمیدی آخه؟

از بعد مشکلی که ظهر توی شرکت بینشون پیش اومده بود
علی رقم خواسته قلبیش  از هم جدا شده بودن و جان برای برسی حسابرسی به ipek رفته بود.

پلکاشو روی هم فشرد

_یعنی هنوز از دستم عصبیه که جوابمو نمیده؟!
اما...

در  افکارش غرق بود که نگهبان برج مقابل چشمانش ظاهر شد

سریع سرشو  از پنجره بیرون برد
و صدا کرد

_آقای بین.. آقای بین

مرد میانسال با شنیدن صدای جان به سرعت به سمت ماشینش دوید

_روز بخیر آقای شیائو
چرا داخل نیومدین؟ اتفاقی افتاده؟!

جان با آرامش سری تکون داد

_نه مشکلی نیست
میخواستم بدونم وقتی من نبودم کسی نیومده؟!
منظورم دوستم.. یعنی همون پسری که چندباری باهام دیدینش
اون اینجا نیومده؟!

آقای بین که چهره ییبو توی ذهنش نقش بسته بود
با هیجان جواب داد

_ منظورتون اون پسر جونی که باهم زندگی می‌کنید دیگه؟

جان که کلمه «زندگی کردن»  باعث شد کمی معذب بشه
نهایت تلاشش رو برای عادی موندن انجام داد

_بله بله
منظورم همونه
اون امروز خونه اومده؟

آقای بین با کمی مکث و تفکر جواب داد

_نه آقای شیائو
از امروز صبح که شما خارج شدید، هیچ کس به واحد شما نیومده.

جان آهی کشید و با تشکری کوتاه، ماشین پارک شده جلوی درب ورودی بزرگ رو دوباره روشن کرد

_اریک و شوآن که شرکت بودن
اینجا هم که نیومده
معلوم نیست کجا غیبش زده
لعنت بهت که منو این قدر نگران نکنی ییبو.

با چرخوندن فرمون وارد خیابان اصلی شد و به سمت خونه ییبو به راه افتاد

حرف از نگرانی میزد ولی خودش می دونست که فقط پای نگرانی بابت اطلاع نداشتن ازش وسط نیست

ییبو بارها اواخر شب به خانه اش آمده بود
یا گاهی اوقات که خیلی دیر وقت می شد
برای بیدار نکردن جان  مستقیم به خانه خودش  میرفت.

اما این بار مسئله فرق می‌کرد
مکالمه شدید و تنشی که بینشان به وجود آمده بود ، درسته که کمی بعد آرام شد ولی به پایان نرسیده بود.

ییبو گفته بود که گذشته جان برایش اهمیت ندارد و دیگر حرفی به منظور کنکاش به زبان نیاورده بود

ولی حقیقت اینه که حرف ییبو به معنای پایان کنجکاوی یا سلب حق دانستنش نبود
بلکه فقط در حد حرفی وسط  یک دعوا و تنش احساسی بود
اگر مانند گفته اش برایش هیچ اهمیتی نداشت این حجوم عصبی و آتش گرفتن یهویی اتفاق نمی افتاد.
که البته حق با او بود!

شاید ییبو در روزهای بعد هیچ گاه حرفش را به میان نمی آورد و گفتگو امروز به فراموشی سپرده میشد
اما افکار و نظریه های مختلف مانند خوره ای به مغزش حجوم برده و اورا آزار میدادند.

و نگرانی جان دقیقا همین جا بود.
نگران از این که ییبو با تنها ماندن و دوری کردن از او دچار افکار نادرستی بشود  و شکافی هرچند کوچک میان رابطه و اعتمادشان شکل بگیرد

با عبور از نگهبانی برج ییبو و پارک کردن ماشینش
دوباره شماره اش را گرفت و منتظر ماند.

اما با نگرفتن جوابی نا امید  پووووفی کشید و سوار آسانسور شد.

با رسیدن به طبقه مورد نظر از آسانسور خارج شد و مقابل در قرار گرفت
زنگ در را فشرد و چند لحظه ای منتظر ماند
ولی هیچ خبری نشد

چنگی به موهاش کشید و غرید

_فاک یو وانگ ییبو.. فاک یو

دستی به جیب کتش کشیده و کارت واحد را بیرون آورد
نگاهی بهش انداخت و با حرص گفت

_شانس آوردی کارتی که بهم دادی همراهم بود اگه پشت در میموندم پوستتو می‌کندم.

وارد خونه ییبو شد
به محض بستن در چراغ های خاموش خودکار روشن شدند
و جان با حیرت زمزمه کرد

_واووو

از اونجایی که ییبو به خانه جان البته با فاکتور گیری از منطقه حمام علاقه زیادی داشت پس بیشتر روزها را در آنجا سپری می‌کردند

ولی توی این  ماه های اخیر چندباری به اینجا آمده بودند و..
هیچ وقت به اندازه امشب بهم ریخته نبود.

نگاهشو با تاسف روی مبلمانی که سرتاسر از لباس پوشیده شده بود
گرفت و با احتیاط از کنار اسکیت برد و لگو های روی زمین گذاشته شده گذر کرد.

همانطور که به سمت اتاق خواب میرفت غرغر کرد

_از سی روز ماه بیست و هشت روزشو توی خونه منه ولی همون دو روزی که میاد اینجا
همه جا رو به فاک میده.

در اتاق باز کرد و برخلاف توقعی که از دیدن
یک فضای شلوغ و درهم برهم داشت
چشمش به ییبویی که روی تخت خوابیده بود
افتاد
و جملاتش را به پایان رساند

به آرامی حرکت کرده و کنار تخت ایستاد
لبخندی مهربانانه روی لبش جا گرفت و  به سمتش خم شد

_تمام مدتی که دنبالت بودم و حرص میخوردم
اینجا بودی؟! واقعا که!

موهای پخش شده روی صورتش را کنار زد و به چهره خسته و زیبایش چشم دوخت.

با این که شب و روز های زیادی را تا صبح کنار هم خوابیده بودند
ولی از آنجایی که شب ها زودتر به خواب میرفت  و اکثر صبح ها نیز با شیطنت های ییبو چشم باز می‌کرد
کمتر زمان هایی بود که چهره اش را در خواب میدید..

تک خنده ای کرد

_وقتی بیداره شبیه یک شیطان اغواگر وسوسه گره...ولی وقتی میخوابه خیلی چهره اش آروم میشه.
آه کی باورش میشه این پسر چه به روز من آورده آخه؟

🙂

⚡« عشق و جنون» Love And Madness ⚡Where stories live. Discover now