Prt_87

221 63 3
                                    

لایک  یادت نره بیب 🍵

Love and Madness🥂
MAHDA
Part87

جان مات شده از جملاتی که شنید خشک شد و زمزمه کرد

_چی؟ تو از کجا میدو..

صداش رفته رفته کم و به  سکوت ختم شد.

ییبو سرشو بالا برد
دستی به صورت سرخ شده اش کشید و با صدای خش گرفته جوری که گویی مخاطبش کسی جز خودش نیست جواب داد

_هی میگم بی خیال پسر
خودش میاد بهت میگه، منتظر باش
یک فرصت درست همه چیو میفهمی، منتظر باش

نگاهشو مستقیم بهش دوخت و با درد نالید

_هرشب هر روز.. بهت اشاره می‌کنم
بهت فرصت میدم تا بهم بگی
ولی هیچی...هر روز از دیروز گیج تر میشم و عصبی تر
عصبی از این که من این قدری برات ارزش ندارم و  اندازه یک پارتنر عادی روم حساب نمیکنی که مشکلاتتو بهم بگی و گذشتتو باهام در میون بزاری
اصلا با یک غریبه چه فرقی دارم برات هوم؟

جان حیرت زده و با تعجب از حرفایی که با درد بیان شده بودن نالید

_چی داری میگی؟ چرا داری دری وری بهم می بافی آخه؟ این چه ربطی...

صدای پایین اومده پسر دوباره نوای خشم گرفت و این بار بی ملاحظه فریاد کشید

_چه ربطی داره؟
من برای تو چی ام شیائو جان؟
اصلا من.. حس منو میبینی یا برات یک پسر بچه عیاش و الکی خوشم هان؟

کلماتی که از دهانش خارج شد
حاصل خشم عصبی و نگرانی قلبیش بود و هیچ توجهی به چیز هایی که می گفت نداشت.
فریاد هایی که میزد صرفا برای تخلیه احساسات مختلفی بود که با دیدن بدن آسیب دیده معشوقش بهش وارد شده بود و...

اما از آن طرف شنیدن تک به تک این جملات برای جان حکم نیش بود
حکم نیشی که به زهر آغشته شده و بی رحمانه به قلبش حمله برده بود

از شوک اولیه خارج شد و اخماشو توی هم کشید.
صداش هشدار دهنده شد و غرید

_ مراقب حرفایی که به زبون میاری باش.
جرعت نکن احساساتی که برای قبول کردنش با وجودم جنگیدم رو زیر سوال ببری و...

_کدوم احساس؟!
_____

مقابل شیائو جانی که از حرف ها و فوران یهویی ییبو عصبانی شده بود و توی اغما به سر می برد، ایستاد
پوزخندی زد و ادامه داد

_کدوم احساس؟
از چی دقیقا حرف میزنی هوم؟
از عشق؟
من معشوقه توام؟
درسته! من باهات زندگی میکنم.. باهات میخوابم.. کنارت غذا میخورم.. تمام ساعات روزم رو کنارت میگذرونم
ولی هیچی ازت نمیدونم!
کدوم معشوقه؟ حس نمیکنی من کمتر از یک غریبه.. یک آشنای معمولی نسبت بهت اطلاعات دارم هوم؟

نفس هاش تند شدند و جریان خون توی رگ هاش به جوش و خروش افتاد
بندهای انگشتش از فشار سفید شد و دوباره غرید

_وانگ ییبوووو!

ییبو که هیچ یک از اعصاب ادراکی اش کار نمی‌کرد و فقط به دنبال گرفتن جواب قانع کننده ای  و تخلیه احساسات بهم ریخته اش بود
بدون در نظر گرفتن نتیجه حرفش پوزخندی زد و سرد گفت

_چیه؟ دروغ که نمیگم
اصلا احساسی که من بهت دارم بینمون متقابله؟
هه چی دارم میگم!
تو حتی یک بار اون احساسی که ازش حرف میزنی رو به زبون نیاوردی
ولی من.....این منم که بیست و چهار شبانه روز بهت فکر میکنم.. قلبم برای یک لحظه با تو بودن پر...

صدایی که توی فضای متشنج اتاق پیچید و گ هاله سرخ به جا مونده از سیلی شیائو جان روی صورت رنگ پریده اش
باعث حبس شدن نفس هر دونفر شد!

جان با صورت بر افروخته مقابلش ایستاده بود و دستشو مشت کرده و لب هاش از خشم روی هم می لغزید

بعد از گذر  چندین ثانیه سنگین
ییبو دستشو از روی گونه اش برداشت و با انگشت اشاره اش محل ضربه دست شیائو جان  رو لمس کرد و نیشخندی زد.

بالاخره سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد
اما نگاه تاریک و شیشه ای، همراه با لبخند تلخی که روی لب هاش شکل گرفت
باعث وحشت جان شد و قدمی به عقب برداشت

مانند انسان های هیپنوتیزم شده به دست گناهکار خیره شد
تنش از شوک می لرزید، آب دهانش رو قورت داد

« من... من... من چی کار کردم؟»




واقعا کپشنی ندارم.. فقط امیدوارم بتونید این لحظات پر کشش و تاب رو تصور کنید و احساس دو طرف رو درک کنید 🙂

⚡« عشق و جنون» Love And Madness ⚡Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang