Part_4

518 122 1
                                    

❤️قبل از  خواندن لایک کنید ❤️

Love and Madness🥂
MAHDIE

«Wang yibo»

با حرص کرواتمو شل کردم و غریدم

_بی شرف حرومزاده... قرار ملاقات با منو کنسل میکنه؟
من احمقو بگو چه تدارکی دیدم برای پیر خرفت...

واقعا عصبی بودم.. یک هفته تموم صرف دعوت و تدارک با اون مردک خرفت بودم و حالا؟؟

روز آخر تماس گرفته و ملاقات رو کنسل میکنه؟؟
مگه بچه بازیه؟؟ مگه من مسخره ام  که بعد از این همه تشریفات منشی مزخرفش تماس بگیره و بگه
«رئیس ما شرایط ملاقات رو نداره و لطفا قرار رو کنسل کنید...»

با یادآوری صدای اون زن و زحماتی که کشیده بود چنگی با موهاش زد و خواست روی کاناپه لش کنه که تلفنش زنگ خورد

بی‌حوصله تماسو وصل کرد

هنوز حرفی نزده بود که صدای پدرش توی گوشش پیچید

_وانگ ییبوووووو!

تلفنو از گوشش فاصله داد و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد

_آروم باش ییبو! آروم...

تلفنو نزدیک کرد و بعد از صاف کردن گلوش گفت

_سلام پدر...

هنوز حرفش تموم نشده بود  که پدرش فریاد کشید

_این چه بساطی راه انداختی؟
چرا ملاقات با اون کمپانی کنسل شده هان؟؟
عرضه همین یک کارم نداشتی هان؟

ییبو که از این بی منطقی پدرش شکه شده بود،  ناخودآگاه صداش بالا رفت و فریاد زد

_ بس کن پدر.... رئیس تخ*می اون کمپانی قرار ملاقات کنسل کرده و تو اومدی آوار میشی سر من؟؟

پدرش بلند تر فریاد زد

_صداتو ببر... معلوم نیست چه رفتار مرخرفی داشتی که قرارو باهات بهم زدن!
همیشه گستاخ و سرکش بودی
بزار تکلیفت روشن کنم ییبو.. آخرین فرصتتو از دست دادی.. منتظر این باش که همون مدیریتیم که فقط پشت اسمت چسبیده رو ازت بگیرم و اونوقت کاملا تبدیل بشی به یک عیاش به درد نخور....

سر ییبو تیری کشید و دستاش مشت شد
با عصبانیت تلفنو کوبید و لگدی به میز کوبید و فریاد زد

منشی که وارد اتاق شده بود از وضعیت به وجود اومده ترسید و جیغی کشید که ییبو با داد و فریاد شروع به تهدید کرد

براش مهم نبود که همه فکر کنن اون مدیر لایقی نیست
میدونست که همین حالا هم تمام زیر دستاش اونو یک عیاش خراب میبینن که لیاقت این جایگاه رو نداره و آبروی خانوادش رو میبره.

با احساس دردی که توی سرش پیچید هیسی کشید و روی زمین نشست

موهاشو تو چنگ گرفت رو سرشو روی زانوش گذاشت که یهو در اتاقش با شدت باز شد و هاشوآن بدو بدو به سمتش اومد

رو به روش زانو زد و نگران گفت

_چه بلایی سرت اومده پسر؟؟

ییبو حرفی نزد و چشماش رو بهم فشرد تا از دردی که مثل مار توی سرش پیچ میخورد  رها بشه

هاشوآن تکونی به شونه هاش داد و بلند تر گفت

_ییبو؟؟ حالت خوبه؟؟ چت شده آخه؟؟ چرا چیزی نمیگی؟

شخص دیگه ای وارد شد و بلافاصله صدای اریک بلند شد که با فریاد پرسید

_خدای من!! چی شده؟ چرا یییو کف زمین نشسته؟؟
اینجارو ببین شبیه جهنم شده...

هاشوآن درجواب اریک گفت

_زده همه چیو داغون کرده... وقتی رسیدم همین جوری کف زمین بود
هرچی صداش میزنم جواب نمیده..

اریک داد زد

_یا مسیح!! زود باش بلندش کن

بعد از این حرف دستی وصل بازوش شد و با زور قصد بلند کردنش رو داشت

ییبو با اهی خودشو عقب کشید و سرشو بلند کرد و گفت

_میشه صداتون ببرین و بالای سر من عربده نکشین؟
به حد کافی سرم درد میکنه.

هاشوآن و اریک با اطمینان از خوب بودن حال ییبو نفس راحتی کشیدن

اریک با دیدن چشم های سرخ شده ییبو به سمتش خم شد و گفت

_میگرن؟؟

ییبو  اخماشو توی هم کشید و سر دردناکش رو تکون داد

ییبو با کمک هاشوآن از روی زمین بلند شد و با گفتن

_میخوام برم خونه حوصله اینجا موندن رو ندارم

اریک دستی به کمرش کوبید و گفت

_برو رفیق.. بالاخره بعد دوسال برای یک بارم که شده به عنوان معاونت یک حرکتی تو این شرکت بزنم

ییبو تک خنده‌ ای کرد و به کمر رفیقش کوبید و از شرکت خارج شدن

❤️🔐

⚡« عشق و جنون» Love And Madness ⚡Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin