#پارت1
عنوان پارت: "گرگ"
جام شراب سرخش رو توی دست چرخوند و گردن و شونهی درمندش رو با دست دیگه ماساژ داد.
ساعت ها خم بودن روی لپ تاپش و مرور فایل های قدیمی تا سر حد مرگ خسته اش کرده بود!
موسیقی ملایم پیانو تنها شکنندهی سکوت آپارتمان نچندان کوچیکش بود و تهیونگ عمیقا از این آرامش راضی بود.
آخرین جرعه از شرابش رو نوشید و لپ تاپش رو از روی پاهاش برداشت و روی میز گرد مقابلش گذاشت و از جا بلند شد و قدم هاش رو به سمت آشپزخونه کشید تا جامش رو دوباره از شیشه ای که روی اپن رها کرده بود پر کنه.
نفس عمیقی کشید و شیشه رو به لب جام چسبوند و شروع به پر کردنش کرد.
چند لحظه بعد با خاموش شدن ناگهانی فضا و تمامی لوازم برقی خونه به آرومی شیشه رو از جام فاصله داد و روی اپن گذاشتش و نگاهش ناخودآگاه به سمت صفحهی خاموش شدهی لپ تاپش برگشت.
تنها یک ثانیهی کوتاه زمان برد تا صفحه اش با حالتی نویز مانند روشن بشه و پیامی قرمز رنگ روش به نمایش دربیاد:_فصل شکار سر رسیده، وقتشه که گلهی گرگ دوباره جمع بشه و آلفا زوزه بکشه.
نگاهش همچنان خیره به صفحهی لپ تاپ مونده بود که برق دوباره برگشت و صدای ملایم پیانو باز هم خونه رو در بر گرفت.
پیام دوباره با حالتی نویز مانند از بین رفت و تهیونگ با اخم هایی که به آرومی به هم نزدیک میشدن جامش رو برداشت و جرعه ای دیگه نوشید.
بعد از دوسال دوری از همرزم هاش، حالا وقت دیدار دوباره بود!
با صدای زنگ گوشیش جام رو همونجا رها کرد و قدم هاش رو به سمت میز گرد مقابل کاناپه برداشت.
چیزی جز تعداد بیشماری عدد صفر روی صفحهی درحال تماسش به چشم نمیخورد و تهیونگ با مکث برش داشت و اون رو بی هیچ حرفی به گوشش چسبوند._دریافتش کردی؟
فرد پشت خط با هیجان پنهان توی صداش پرسید و تهیونگ درحالی که قدم هاش رو به سمت بالکن میکشید به آرومی جواب داد:
_مسلما!
_مشتاق دیدارتم...کاپیتان!
فرد پشت خط با شوقی واضح گفت و تهیونگ تنها به لبخندی محو قناعت کرد.
پا گذاشتنش به بالکن همزمان شد با پایان یافتن تماس و درحالی که دم عمیقی از هوای آزاد میگرفت گوشیش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
وقتش بود تا دوباره گله اش رو رهبری کنه و شغال های پستی که صلح جهانی رو به خطر مینداختن شکار کنه!.....................................
نگاهش رو از شیشه هلیکوپتر به بیرون دوخت و با برداشتن هدفون از روی گوشش اون رو به جایگاه مخصوصش برگردوند.
کمربندش رو باز کرد و سری برای خلبان و کمک خلبان تکون داد و بعد از برداشتن کوله اش، با پرش تندی از در باز هلیکوپتر بیرون زد.
باد حجم عظیمی از شن و ماسه رو به هوا بلند کرد و تهیونگ درحالی که ناخودآگاه پلک هاش رو به هم نزدیک کرده بود، شالگردن سیاه رنگش رو بالا تر کشید و بند کوله اش رو روی شونه اش جا به جا کرد.
نگاهش توی محوطه عظیم باند فرود، به دنبال فرد مورد نظرش چرخید و با دیدن پسر جوانی که همون لحظه متوجه اون شد و تکیه اش رو از بدنهی ماشینش گرفت و با لبخند براش دست بلند کرد، قدم هاش رو به همون سمت برداشت.
پسر کوچکتر عینک آفتابیش رو از روی چشمش برداشت و متقابلا جلو رفت و بدون اینکه فرصتی به تهیونگ بده یا اهمیتی به دست دراز شده اش بده با شدت تن پسر بزرگتر رو بین بازوهاش فشرد.
تهیونگ با تکخند کوتاهی متقابلا یک دستش رو دور پسر انداخت و چند ضربه ملایم به کتفش کوبید.
پسر کوچکتر بعد از چند لحظه کوتاه عقب کشید و با لبخندی که انگار به لباش مهر خورده بود با حالت رسمی ای احترام نظامی گذاشت و لب باز کرد:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑳𝑻
Fanfiction"مولت" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی، معمایی، اکشن، رومنس، انگست، اسمات" کاپل: "تهکوک، یونمین" ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• تیم آلفا، تیمی با تعداد نفرات محدود از بهترین و نخبه ترین نظامیان هر کشور. هویت اونها درست به اندازه رمز پرتاب بمب ها...