#پارت_17
عنوان پارت: "ده روز"
پرده سینما خاموش شد و تاریکی دوباره اطرافش رو احاطه کرد.
صبوری به خرج داد تا مرد کنارش جا بگیره و بعد به آرومی گفت:_کارت خوب بود جین
تهیونگ چه واکنشی داشت؟مرد درحالی که کنار صندلی اون ایستاده بود جواب داد:
_داره به همراه یک تیم برمیگرده به نوادا.
حتما داره میره سراغ فایل های دست نویسجونگکوک به آرومی سر تکون داد و بعد لب باز کرد:
_اهمیتی نداره، بزار مشغول باشه.
بزار تلاش کنه، آخرش به هیچی نمیرسه!
درحال حاضر ما چیزای مهمتری داریم که روشون تمرکز کنیم.
برنامه سفر آگوست رو بچین، خیلی زود باید بره سراغ نفر آخر_بسیار خب
جین گفت و بعد ادامه داد:
_تهیونگ دیگه به ماتیلدا اعتماد نمیکنه. برای قتل بعدی باید محتاط تر باشیم، من پروتکل های لازم رو برای آگوست توضیح میدم اما احتمال اینکه بدون ماتیلدا گیر بی افته چند درصد بالاتر میره.
پیشنهاد میکنم آگوست مستقیما وارد عمل نشه_اون کارشو بلده، من بهش اعتماد دارم.
هیچ کس نمیتونه تمیز تر از اون انجامش بدهجونگکوک آروم گفت و جین بی حرف بیشتری با تعظیم کوتاهی دور شد.
باور داشت که این پسر میدونه که داره چیکار میکنه.
کوک جام دست نخورده شراب رو به روی میز برگردوند و بلند شد، از سالن سینما بیرون زد و راهرو باریک رو پشت سر گذاشت.
مقابل در ایستاد و چند ضربه کوتاه با پشت انگشتش به در زد.
اره اون رئیس بود و کل این ساختمون بهش تعلق داشت و نیازی نبود برای ورود به جایی اجازه بگیره اما خب دلش نمیخواست در رو باز کنه و اونها رو درحال بوسیدن همدیگه ببینه.
فقط چند ثانیه مکث کرد و بعد در رو باز کرد و وارد شد.
جیمین و یونگی با فاصله کمی از هم ایستاده بودن و سینه هر دو با سرعت بالا و پایین میشد.
برخلاف یونگی که کاملا خونسرد بنظر میرسید جیمین با خجالت نگاهش رو به زمین دوخته بود اما سرخی چشم هاش پنهان شدنی نبود._اگر کارتون تموم شده بهتره بریم
جونگکوک آروم گفت و بار دیگه نگاهش رو بین دو پسر چرخوند. کارهای زیادی برای انجام دادن وجود داشت.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بین هر دو چشمش رو با انگشت شست و اشاره اش فشرد و با هل دادن میز سیار مقابلش به عقب به کندی از جا بلند شد.
نگاهش رو بین افرادش چرخوند که توی خواب به سر میبردن و بعد به سمت سرویس بهداشتی جت قدم برداشت.
چند مشت آب سرد میتونست اونو هوشیار نگه داره.
امیدوار بود یوهان و ییبو سرنخ های خوبی به دست بیارن چون تهیونگ دیگه حالش داشت از این شرایط به هم میخورد.
مولت روشون اشراف کامل داشت.
دسترسی بی حد و اندازه اش به ماتیلدا ترسناک بنظر میرسید و تهیونگ تمام طول پرواز رو به این فکر کرده بود که باید چیکار کنه.
این پرونده گسترده تر از این بود که بتونه از طریق فایل های دست نویس بهش رسیدگی کنه، از طرفی دیگه نمیتونست به ماتیلدا اعتماد کنه.
تهیونگ دیگه واقعا نمیفهمید باید چیکار کنه.
چند مشت آب سرد به صورتش پاشید و دست هاش رو دو طرف روشویی گذاشت و به آینه خیره شد.
مرد توی آینه خیلی داغون بنظر میرسید!
تهیونگ دیگه هیچ اعتماد به نفسی نداشت.
به عنوان کاپیتان تیم احساس سرشکستگی میکرد!
میدونست که نگاه همه به اونه و از اینکه داشت اینطور تیمش رو از خودش ناامید میکرد متنفر بود.
با دم عمیقی عقب کشید و با بیحوصلگی صورتش رو خشک کرد و بیرون زد.
دوباره نگاهش رو توی جت چرخوند و ناخودآگاه روی ویلیام متوقف شد.
سرش به جلو خم شده بود و کاملا عرق خواب بنظر میرسید.
بی سر و صدا جلو رفت و به آرومی سر پسر رو به پشتی صندلی تکیه داد و بعد از خوابوندن صندلیش عقب کشید.
سر جای خودش برگشت و نگاه درمونده ای به لپ تاپ باز روی میز انداخت.
اگر دستش به سازنده های ماتیلدا نمیرسید مجبور میشد تسلیم بشه!
اگرچه که تهیونگ یه نقشه دیوانه وار هم به عنوان پلن بی توی سرش داشت.
آیا امکان داشت که مولت اون رو بپذیره؟!
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑳𝑻
Fanfiction"مولت" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی، معمایی، اکشن، رومنس، انگست، اسمات" کاپل: "تهکوک، یونمین" ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• تیم آلفا، تیمی با تعداد نفرات محدود از بهترین و نخبه ترین نظامیان هر کشور. هویت اونها درست به اندازه رمز پرتاب بمب ها...