#پارت_3
عنوان پارت: "خرگوش"
درحالی که احساس میکرد فکش از شدت حرف زدن درد گرفته نفسش رو آه مانند بیرون داد و شقیقه راستش رو با دو انگشت فشرد.
جلسه با رئیس جمهور ها حدود پنج دقیقه ای میشد که به پایان رسیده بود و حالا کسی جز افراد خود تیم توی اتاق نبود._جمع بشید
همزمان با پایین انداختن دستش گفت و خیلی زود افراد تیم با عقب کشیدن صندلی های دور میز، شونه به شونه هم، دور میز ایستادن و به تهیونگ زل زدن.
_تا دو ساعت دیگه راهی روسیه میشیم تا تحقیقاتمون رو از اونجا شروع کنیم اما بر اساس تحقیقاتی که پلیس محلی کرده میتونیم یکسری اطلاعات اولیه داشته باشیم!
همزمان با گفتن این جملات پرونده ای که روی میز بود باز کرد و بعد از چند ورق زدن روی صفحه ای که چندتا عکس توش منگه شده بود مکث کرد.
پرونده رو کمی به سمت وسط میز هل داد تا بقیه افراد هم بتونن ببیننش و بعد شروع به توضیح دادن کرد:_شواهد نشون میده که این یک خودکشی، همه چیز کاملا به جا و درست صحنه سازی شده، از نامه ها تا صندلی ای که مثلا خود نخست وزیر از زیر پاش به کنار هل داده اما قاتل یه نکته ای رو جا انداخته!
دید که چطور به محض اینکه کلمه «قاتل» از بین لباش بیرون زد نگاه همه افراد با حالت شوکه ای از پرونده جدا و به سمت صورتش برگشت.
دست دراز کرد و روی یکی از عکس هایی که از صحنه گرفته شده بود با انگشت اشاره ضربه کوتاهی زد:_ما میدونیم که مغز یکسری پاسخ های انعکاسی غیر ارادی در برابر بعضی مسائل نشون میده، از جمله وقتی که چیزی به سمت چشممون میاد و ناخودآگاه پلک هامون بسته میشن تا از چشم محافظت کنن.
حالا به من بگید وقتی نفس رد و بدل نشه و مغز احساس کنه که در خطر مرگه، چه واکنشی نشون میده؟_به طور ناخودآگاه وادارت میکنه علت خفگی رو از بین ببری و خودت رو نجات بدی.
اوسامو، عضو ژاپنی گفت و تهیونگ درحالی که از جا بلند میشد سر تکون داد:
_درسته!
اهمیتی نداره اگر از ته قلبت مرگ رو بخوای یا نه، مغزت خواه ناخواه نسبت به حس مرگ واکنش نشون میده، برای مثال...خیلی ناگهانی پشت یوهان که شونه به شونه اش ایستاده بود رفت و با حرکت تندی دستش رو از پشت دور گردن پسر انداخت و اونو از پشت به سینه خودش کوبید و با ساعدش فشار نسبتا محکمی به گلوی پسر کوچکتر آورد.
یوهان ناخودآگاه با شوک ناگهانیای که بهش وارد شده بود به ساعد تهیونگ چنگ زد تا راه قطع شده نفسش رو برگردونه و تهیونگ درحالی که فقط کمی فشار ساعدش رو از روی گلوی پسر کوچکتر برمیداشت نگاه بین افرادش چرخوند و پرسید:_دیدید؟ یوهان مسلما میدونه که من نمیخوام واقعا خفه اش کنم و بکشمش اما مغزش به محض اینکه احساس خطر کرد وادارش کرد واکنش بده و به دست هاش نگاه کنید.
اونا به علت این حس خفگی چنگ زدن تا راه نفسشونو باز کنن.
اینجا دست من علت خفگیه و توی پرونده نخست وزیر، طنابی که دور گلوشه!
BINABASA MO ANG
𝑴𝑶𝑳𝑻
Fanfiction"مولت" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی، معمایی، اکشن، رومنس، انگست، اسمات" کاپل: "تهکوک، یونمین" ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• تیم آلفا، تیمی با تعداد نفرات محدود از بهترین و نخبه ترین نظامیان هر کشور. هویت اونها درست به اندازه رمز پرتاب بمب ها...