#پارت_16
عنوان پارت: "ترس"
درحالی که با چشم های بسته توی بالکن ایستاده بود به صدای قدم های یوهان گوش داد که با حالتی محتاطانه پا به بالکن میذاشت.
میتونست احساس کنه که پسر کوچکتر با فاصله کمی کنارش ایستاد بنابراین لب باز کرد و آروم گفت:_ببخشید
_چیز مهمی نبود
یوهان آروم گفت و بعد از چند ثانیه سکوت پرسید:
_حس نمیکنی یه چیزی درمورد این مولت عجیبه؟!
تهیونگ به کندی پلک هاش رو از هم فاصله داد، دست سالمش رو توی جیب شلوار سیاه رنگش فرو برد و چند لحظه به آسمون تیره شب زل زد:
_چیزای زیادی درموردش عجیبه!
ماتیلدا قدرتمندترین سرورهای امنیتی رو داره، حتی برای من غیرممکنه که بتونم هکش کنم.
این آدم یا شخصا به ماتیلدا دسترسی رسمی داره یا با کسی در ارتباطه که به ماتیلدا دسترسی داره!یوهان نیم تنه اش رو به سمت اون چرخوند تا به نیم رخش نگاه کنه و بعد پرسید:
_برنامه چیه؟
_چند دقیقه پیش یه درخواست برای مقر ارسال کردم، میخوام برگردم به نوادا و پرونده رو دوباره بررسی کنم باید یه وجه اشتراکی بین قربانی ها باشه!
اگر بتونم دلیلش برای انتخاب قربانی هارو پیدا کنم میتونم کشف کنم که میخواد سراغ کی بره.
یوهان لب باز کرد تا چیزی بگه اما صدای زنگ گوشی تهیونگ باعث شد هردو ساکت بشن.
پسر بزرگتر با مکث گوشی رو از جیبش بیرون کشید و با دیدن نماد سر خرگوش روی صفحه که درحال زنگ خوردن بود نگاه شوکه ای با یوهان رد و بدل کرد.
قدم های سریعش به داخل خونه برداشته شدن و دستور داد:_ماتیلدا، گوشی منو به مانیتور دوم وصل کن
خیلی زود تصویر صفحه نمایش گوشی تهیونگ به مانیتور مقابل اوسامو منتقل شد و اون بلند شد تا تهیونگ جاش رو بگیره.
همزمان با نشستن مقابل مانیتور تماس رو وصل کرد و با دقت به تصویر مقابلش خیره شد.
درست وسط صفحه یک آدم از پشت سر دیده میشد، فضا تاریک بود و هیچ چیز جز این آدم و فیلمی که داشت مقابلش به نمایش در می اومد پیدا نبود.
همون قاتل مو سبز توی تصویر به چشم میخورد که داشت طناب دار رو آماده میکرد.
نگاهش خیره به تصویر مونده بود و نفسش هاش سنگین و کند دم و بازدم میشدن.
حدسش درست بود، مولت شخصا پا به مکان های قتل نمیذاشت!
وقتی که قاتل قربانی رو بالای صندلی میبرد مشخص بود که مرد داره چیزی رو فریاد میزنه بنابراین تهیونگ به امید شنیدن صداش خیز برداشت و صدای بلندگو رو تا ته زیاد کرد اما فقط و فقط سکوت بود.
تهیونگ اگرچه که حواسش رو یه صحنه مقابلش داده بود اما تونست صدای یوهان رو بشنوه که پشت سرش ایستاده بود و با یک دست لپتاپش رو نگه داشته بود و با دست دیگه به سرعت چیزهایی رو تایپ میکرد:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑳𝑻
Fanfiction"مولت" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی، معمایی، اکشن، رومنس، انگست، اسمات" کاپل: "تهکوک، یونمین" ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• تیم آلفا، تیمی با تعداد نفرات محدود از بهترین و نخبه ترین نظامیان هر کشور. هویت اونها درست به اندازه رمز پرتاب بمب ها...