"part 81"

2K 469 1.7K
                                    

*صدایش را کلفت می‌کند*پریویسلی... آن تولفث دیمنشن...😌😏:

کسی هس که یادش نباشه پارت قبل چی شد؟

نامجون در اقدامی خدا پسندانه ویکوک رو به هم رسوند و در قلب ریدرا جای گرفت.
کوکی ام پا شد که بره اقامتگاهش اما جیمین جلوشو گرفت گفت بریم خرید و اینا و واقعا از حدس هایی که درباره ی خریدشون زدین ناامیدم کردین🚬
دیلدو آخه؟
لوب؟⁦🤦🏻‍♀️⁩
این چیزای بی ناموسی هیییچ ربطی به کاراکترای معصوم من ندارن🤧👌

عایش... برین قضایای شب رو بخونین تا درمورد خریدشون تفهیم شین...
از دلتون در بیاد...
فن آرتای وسطشو ببینین حال کنین.(دقت کنین گفتم فن آرت ها)
کامنتارو بترکونیییین که پارت طولانیه😭
و دعا به جونم کنین😂

لتس گو👊

_______________________

دلش می خواست طبیعی تر رفتار کند اما... نمیشد!

حتی نمی‌توانست بی‌حرکت بایستد. آن‌قدر در اتاقش راه رفت که بالاخره از ترس اینکه مبادا به لباس جدید و لطیفش عرق کند تصمیم گرفت پشت در بایستد و منتظر تهیونگ بماند.
انتظارش زیاد طول نکشید...
چون پس از چند دقیقه صدای رفت‌وآمد افرادی را از پشت در شنید و ناخودآگاه بیشتر به در چوبی اتاقش نزدیک شد.

دستش را آرام روی بدنه چوبی در کشویی اتاقش گذاشت و برای شنیدن صدای تهیونگ تمرکز کرد... و آن را شنید.
تهیهونگ آنجا بود.
صدای مکالمه اش با نیروی خدمات مخصوص قصر که در حال منتقل کردن وسایل ضروری اش به اتاق روبرویی کوکی بودند شنیده می‌شد و عجیب بود که چطور قلب کوکی با شنیدن مکالمه‌ای که حتی به او مربوط هم نیست آن طور بازی درمی‌آورد.
چشم‌هایش را بست و گوش سپرد.
با شنیدن صدای تهیونگ که می‌گفت «نمی‌خواد مرتبشون کنین. خودم بعداً جابجاشون می‌کنم» لبخند زد.

البته که نیازی به مرتب کردن آن اتاق نبود... وسایل تهیونگ باید به اتاق خودش منتقل می‌شد. لباس‌هایش باید در کنار لباس‌های کوکی و دستگاه شکلات داغ سازش باید روی پیشخوان اتاق او گذاشته می‌شد.

آنقدر پشت در ایستاد تا اینکه صدای قدم‌های نیروی خدمات مخصوص که حداکثر پنج نفر بودند تا بیرون از اقامتگاه کشیده شد و بعد از آن سکوت محض بود که در تمام آن اقامتگاه حاکم شد...
و این صدای ضربان قلب عجولانه و بی‌نظم کوکی بود که سکوت را می‌شکست.
لب‌هایش را مرطوب کرد و خطاب به مغزش گفت: الان... الان چی می‌شه؟ تهیونگ میاد این‌جا؟ یا اتاق خودش؟
اما قبل از این‌که مغزش فرصت پاسخ دادن داشته باشد صدای قدم‌های آرام و خسته تهیونگ به گوشش رسید.
قدم هایی که به سمت اتاق کوکی برداشته و درست پشت در متوقف شدند.

با اضطراب قدمی به عقب برداشت. دست‌هایش را کنار بدنش مشت کرد و برای باز شدن در به انتظار نشست... درحالی‌که از شدت هیجان و استرس نمی‌توانست درست نفس بکشد.
اما همین تنفس مشکل‌دار هم، زمانی که در کشویی اتاق به آرامی شروع به باز شدن کرد متوقف شد.

twelfth dimensionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora