"part 44"

2.3K 606 341
                                        

یک سوارکاری و مبارزه ی عادی بدون خشونت اضافی و سنگینی نگاه فرمانروا وقعا خوشایند ترین تمرین ممکن بود.
به همین خاطر هم کوکی که زیاد خسته و کوفته نشده بود،اشتهای بیشتری برای ناهار خوردن هم داشت.
در طول مدت انتظارشان برای حاضر شدن غذا کوکی تصمیم گرفت در مورد قضیه ی جابجایی اش با تهیونگ حرف بزند.
پس نفس عمیقی کشید و گفت:تهیونگ...من تصمیمم رو گرفتم.
و بدن تهیونگ یخ کرد.به هیچ وجه خاطره ی خوبی از آن جمله نداشت.
کوکی ادامه داد:امروز بعد از ظهر برو به نامجون بگو...من جابجایی رو انجام میدم.
تهیونگ جا خورد و دهان باز کرد تا حرفی بزند اما کوکی با قاطعیت گفت:فردا.من همین فردا این جابجایی رو انجام میدم.
تهیونگ گفت:چرا عجله میکنی؟هنوز وقت داری که...
کوکی حرفش را قطع کرد و گفت:نه!وقت نداریم.سن دانته توی وضعیت خوبی نیست.خودتم اینو میدونی.قضیه فقط با جابجایی من حل میشه.
تهیونگ گفت:چرا خودت نمیای قصر؟بهتر نیس خودت در موردش با نامجون حرف بزنی؟
کوکی سرتکان داد و گفت:نه...علاوه بر اینکه استرسم میگیره و ممکنه نتونم چیزی بگم،بعد از ظهر قراره کسی رو ببینم.نمیتونم بیام قصر.پس لطفا خودت به نامجون دربارش خبر بده.خب؟
تهیونگ لب هایش را مرطوب کرد و با دودلی پرسید:کی؟کیو میخوای ببینی؟
کوکی به عقب تکیه زد و گفت:یوگیوم.
_سرباز من؟چرا؟
_وقتی با تماس تصویری باهم حرف زدیم بهش قول دادم میرم دیدنش...چی شد؟میری قصر یا نه؟
تهیونگ به بیرون از پنجره چشم دوخت و گفت:باشه...ساعت پنج و نیم برو درمانگاه.ساعت شش مرخص میشه.
کوکی سر تکان داد و گفت:باشه...ممنون.

معمولا اغلب اوقات تا بعد از ساعت پنج بعد از ظهر در همان رستوران میماندند.این الگوی تکراری روزهایشان بود.
پس طبق همان الگو،کوکی ساعت پنج و نیم تصمیم به رفتن گرفت و از جایش بلند شد.
همانطور که پیراهنش را روی تیشرتش میپوشید گفت:ببین...اممم...تو میتونی ساعت هفت یا هفت و نیم بیای کافه ی لی هیون دنبالم؟میخوام یوگیوم رو ببرم اونجا.شاید اونم خوشحال شد تورو دید.
تهیونگ ابروهایش را بالا برد و پرسید:لی هیون دیگه کیه؟
و کوکی تازه به یاد آورد که باید آدرس مغازه را برای او توضیح دهد.پس با هزار ادا و اصول بالاخره به او آدرس را فهماند.
تهیونگ هم از جایش بلند شد و گفت:باشه.ساعت هفت میام اونجا...
و کوکی با لبخند ذوق زده ای دوباره تشکر کرد.

از همان دم در رستوران راهش را از تهیونگ جدا کرد و به طرف درمانگاه به راه افتاد.
خوشبختانه یوگیوم هنوز مرخص نشده بود پس کوکی توانست به راحتی اتاقش را پیدا کند.
آرام به در اتاق زد و گفت:یوگیوم؟...اونجایی؟
سپس خیلی آرام در را باز کرد و با چهره ی آشنا ی او روبرو شد.
یوگیوم در حالی که لباس های درمانگاه را کنار میگذاشت گفت:بله؟
کوکی لبخند زد و گفت:کمک لازم نداری؟
یوگیوم نگاهش را بالا آورد و با لبخند گفت:نه ممنـ...اوه!...جناب جئون!؟...شمایین؟باورم نمیشه!
و با همان لبخند خشکش زد.
کوکی خنده اش گرفت و گفت:بهت قول داده بودم بیام ببینمت.یادته؟
یوگیوم که هنوز کامل از شوک بیرون نیامده بود گفت:خب...معمولا اینجور آدما...اممم...منظورم اینه که شما کارآموز رسمی جناب کیم هستین و طبیعیه که برای یک سرباز رده پایین مثل من وقت نداشته باشین.
کوکی میان حرف های ذوق زده ی او پرید و گفت:من هم خوش قولم هم بیکار...زود باش وسایلت رو جمع کن بریم.
یوگیوم با تعجب گفت:چرا؟جایی قراره بریم؟
کوکی روی تخت نشست و گفت:آره...حتما حسابی حوصلت از درمانگاه سر رفته.بریم باهم یه بستنی بخوریم؟
و یوگیوم شوکه سرجایش ماند و کوکی نگران شد نکند سکته کرده باشد.
یوگیوم پس از اینکه یه سکته را از سر گذراند با بهت گفت:بریم بستنی بخوریم؟...من و...شما؟
کوکی پرسید:آره خب...مگه اشکالی داره؟
یوگیوم با بهت خندید و گفت:اشکال؟!...خدای من!شما کارآموز رسمی یکی از بهترین فرمانده ها هستین!چطور میتونین انقدر راحت با مردم و سربازای عادی بچرخین؟
کوکی لباس درمانگاه را از دست یوگیوم که هنوز مثل مجسمه سرجایش ایستاده بود گرفت،آنرا تا زد و کنار گذاشت و گفت:من فرق دارم.جناب کیم هم فرق دارن...میدونی که.الانم اگه بیشتر لفتش بدی میگم جناب کیم اخراجت کنن.
یوگیوم مطیعانه سر تکان داد و گفت:بله...بله چشم.معذرت میخوام.
و تا چند ثانیه ی بعد کوکی در کنار یوگیوم مبهوت و متعجب در حال قدم زدن به طرف مغازه ی لی هیون بود.
با لبخند پرسید:خب...حالت خوبه؟دیگه مشکلی برات پیش نیومد؟
یوگیوم گفت:نه.الان حالم خوبه.شنیدم که پیشرفت علائم بیماری توی مرز غربی هم متوقف شده.این خیلی عالیه.دلم میخواست به همه بگم که به لطف شما و جناب کیم این مشکل حل شده.
کوکی مخالفت کرد و گفت:بهتره همچین حرفی نزنی.ما کاری رو انجام دادیم که وظیفمون بود.
یوگیوم با سر تایید کرد و پس از مقداری فکر کردن گفت:اوضاع شما چطور پیش میره؟شما باید فشار زیادی رو از طرف اطرافیانتون متحمل شده باشین.
کوکی با تعجب پرسید:چرا؟
_آخه تا جایی که هممون میدونیم شما قراره اولین و آخرین کارآموز جناب کیم باشین.تا حالا توسط بقیه ی فرماندهان تعیین سطح شدین؟با بقیه ی کارآموزا مبارزه کردین؟یا...ماموریت تک نفره تون رو انجام دادین؟
کوکی با بهت سر تکان داد و گفت:نه!نه من هیچکدوم از این کارا رو انجام ندادم!تقریبا فشار خاصی روی من نیست!
یوگیوم با تعجب بیشتری گفت:عجیبه!جناب کیم حسابی شمارو از درگیری ها و فضای رقابتی و متشنج بین کارآموز ها و فرماندهان دور نگه داشتن!
کوکی با گیجی مانند بچه ی کوچکی پرسید:خب...این خوبه؟
یوگیوم خندید و گفت:برای شما؟البته!اینطوری بهتر میتونین آموزش ببینین و از درگیری های بیخودی هم دور نگه داشته میشین.
کوکی با استرس پرسید:برای تهیونگ چی؟
یوگیوم جا خورد و پرسید:تهیونگ کیه؟

twelfth dimensionTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon