یک سوارکاری و مبارزه ی عادی بدون خشونت اضافی و سنگینی نگاه فرمانروا وقعا خوشایند ترین تمرین ممکن بود.
به همین خاطر هم کوکی که زیاد خسته و کوفته نشده بود،اشتهای بیشتری برای ناهار خوردن هم داشت.
در طول مدت انتظارشان برای حاضر شدن غذا کوکی تصمیم گرفت در مورد قضیه ی جابجایی اش با تهیونگ حرف بزند.
پس نفس عمیقی کشید و گفت:تهیونگ...من تصمیمم رو گرفتم.
و بدن تهیونگ یخ کرد.به هیچ وجه خاطره ی خوبی از آن جمله نداشت.
کوکی ادامه داد:امروز بعد از ظهر برو به نامجون بگو...من جابجایی رو انجام میدم.
تهیونگ جا خورد و دهان باز کرد تا حرفی بزند اما کوکی با قاطعیت گفت:فردا.من همین فردا این جابجایی رو انجام میدم.
تهیونگ گفت:چرا عجله میکنی؟هنوز وقت داری که...
کوکی حرفش را قطع کرد و گفت:نه!وقت نداریم.سن دانته توی وضعیت خوبی نیست.خودتم اینو میدونی.قضیه فقط با جابجایی من حل میشه.
تهیونگ گفت:چرا خودت نمیای قصر؟بهتر نیس خودت در موردش با نامجون حرف بزنی؟
کوکی سرتکان داد و گفت:نه...علاوه بر اینکه استرسم میگیره و ممکنه نتونم چیزی بگم،بعد از ظهر قراره کسی رو ببینم.نمیتونم بیام قصر.پس لطفا خودت به نامجون دربارش خبر بده.خب؟
تهیونگ لب هایش را مرطوب کرد و با دودلی پرسید:کی؟کیو میخوای ببینی؟
کوکی به عقب تکیه زد و گفت:یوگیوم.
_سرباز من؟چرا؟
_وقتی با تماس تصویری باهم حرف زدیم بهش قول دادم میرم دیدنش...چی شد؟میری قصر یا نه؟
تهیونگ به بیرون از پنجره چشم دوخت و گفت:باشه...ساعت پنج و نیم برو درمانگاه.ساعت شش مرخص میشه.
کوکی سر تکان داد و گفت:باشه...ممنون.معمولا اغلب اوقات تا بعد از ساعت پنج بعد از ظهر در همان رستوران میماندند.این الگوی تکراری روزهایشان بود.
پس طبق همان الگو،کوکی ساعت پنج و نیم تصمیم به رفتن گرفت و از جایش بلند شد.
همانطور که پیراهنش را روی تیشرتش میپوشید گفت:ببین...اممم...تو میتونی ساعت هفت یا هفت و نیم بیای کافه ی لی هیون دنبالم؟میخوام یوگیوم رو ببرم اونجا.شاید اونم خوشحال شد تورو دید.
تهیونگ ابروهایش را بالا برد و پرسید:لی هیون دیگه کیه؟
و کوکی تازه به یاد آورد که باید آدرس مغازه را برای او توضیح دهد.پس با هزار ادا و اصول بالاخره به او آدرس را فهماند.
تهیونگ هم از جایش بلند شد و گفت:باشه.ساعت هفت میام اونجا...
و کوکی با لبخند ذوق زده ای دوباره تشکر کرد.از همان دم در رستوران راهش را از تهیونگ جدا کرد و به طرف درمانگاه به راه افتاد.
خوشبختانه یوگیوم هنوز مرخص نشده بود پس کوکی توانست به راحتی اتاقش را پیدا کند.
آرام به در اتاق زد و گفت:یوگیوم؟...اونجایی؟
سپس خیلی آرام در را باز کرد و با چهره ی آشنا ی او روبرو شد.
یوگیوم در حالی که لباس های درمانگاه را کنار میگذاشت گفت:بله؟
کوکی لبخند زد و گفت:کمک لازم نداری؟
یوگیوم نگاهش را بالا آورد و با لبخند گفت:نه ممنـ...اوه!...جناب جئون!؟...شمایین؟باورم نمیشه!
و با همان لبخند خشکش زد.
کوکی خنده اش گرفت و گفت:بهت قول داده بودم بیام ببینمت.یادته؟
یوگیوم که هنوز کامل از شوک بیرون نیامده بود گفت:خب...معمولا اینجور آدما...اممم...منظورم اینه که شما کارآموز رسمی جناب کیم هستین و طبیعیه که برای یک سرباز رده پایین مثل من وقت نداشته باشین.
کوکی میان حرف های ذوق زده ی او پرید و گفت:من هم خوش قولم هم بیکار...زود باش وسایلت رو جمع کن بریم.
یوگیوم با تعجب گفت:چرا؟جایی قراره بریم؟
کوکی روی تخت نشست و گفت:آره...حتما حسابی حوصلت از درمانگاه سر رفته.بریم باهم یه بستنی بخوریم؟
و یوگیوم شوکه سرجایش ماند و کوکی نگران شد نکند سکته کرده باشد.
یوگیوم پس از اینکه یه سکته را از سر گذراند با بهت گفت:بریم بستنی بخوریم؟...من و...شما؟
کوکی پرسید:آره خب...مگه اشکالی داره؟
یوگیوم با بهت خندید و گفت:اشکال؟!...خدای من!شما کارآموز رسمی یکی از بهترین فرمانده ها هستین!چطور میتونین انقدر راحت با مردم و سربازای عادی بچرخین؟
کوکی لباس درمانگاه را از دست یوگیوم که هنوز مثل مجسمه سرجایش ایستاده بود گرفت،آنرا تا زد و کنار گذاشت و گفت:من فرق دارم.جناب کیم هم فرق دارن...میدونی که.الانم اگه بیشتر لفتش بدی میگم جناب کیم اخراجت کنن.
یوگیوم مطیعانه سر تکان داد و گفت:بله...بله چشم.معذرت میخوام.
و تا چند ثانیه ی بعد کوکی در کنار یوگیوم مبهوت و متعجب در حال قدم زدن به طرف مغازه ی لی هیون بود.
با لبخند پرسید:خب...حالت خوبه؟دیگه مشکلی برات پیش نیومد؟
یوگیوم گفت:نه.الان حالم خوبه.شنیدم که پیشرفت علائم بیماری توی مرز غربی هم متوقف شده.این خیلی عالیه.دلم میخواست به همه بگم که به لطف شما و جناب کیم این مشکل حل شده.
کوکی مخالفت کرد و گفت:بهتره همچین حرفی نزنی.ما کاری رو انجام دادیم که وظیفمون بود.
یوگیوم با سر تایید کرد و پس از مقداری فکر کردن گفت:اوضاع شما چطور پیش میره؟شما باید فشار زیادی رو از طرف اطرافیانتون متحمل شده باشین.
کوکی با تعجب پرسید:چرا؟
_آخه تا جایی که هممون میدونیم شما قراره اولین و آخرین کارآموز جناب کیم باشین.تا حالا توسط بقیه ی فرماندهان تعیین سطح شدین؟با بقیه ی کارآموزا مبارزه کردین؟یا...ماموریت تک نفره تون رو انجام دادین؟
کوکی با بهت سر تکان داد و گفت:نه!نه من هیچکدوم از این کارا رو انجام ندادم!تقریبا فشار خاصی روی من نیست!
یوگیوم با تعجب بیشتری گفت:عجیبه!جناب کیم حسابی شمارو از درگیری ها و فضای رقابتی و متشنج بین کارآموز ها و فرماندهان دور نگه داشتن!
کوکی با گیجی مانند بچه ی کوچکی پرسید:خب...این خوبه؟
یوگیوم خندید و گفت:برای شما؟البته!اینطوری بهتر میتونین آموزش ببینین و از درگیری های بیخودی هم دور نگه داشته میشین.
کوکی با استرس پرسید:برای تهیونگ چی؟
یوگیوم جا خورد و پرسید:تهیونگ کیه؟

BINABASA MO ANG
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...