وقتی که بیدار شد و تهیونگ را ندید کمی ناامید و پکر شد.اما به خودش یادآوری کرد که او فرمانده است و کارهای مهم دیگری غیر از خوابیدن هم دارد.
پس خودش را به آشپزخانه رساند تا سروصدای شکمش را بخواباند.
همانطور که شیرینی مربایی را میجوید به ساعت نگاه کرد و با دیدن ساعت پنج بعد از ظهر به سرفه افتاد.
تازه فهمید چرا حالا میتواند بهتر راه برود و سرگیجه هم ندارد.
او تقریبا24ساعت تمام را در بیهوشی و خواب گذرانده بود.
حدس زد که تهیونگ کم کم پیدایش شود.پس دستگاه شکلات داغ ساز را روشن کرد و با آرامش به پوست کندن پرتقال مشغول شد.
بعد هم پرتقال به دست به طبقه ی بالا برگشت،وارد حمام شد و دمای آب را تنظیم کرد.پرتقالش را خورد و تنبلی را کنار گذاشت و شروع به شستن لباس ها کرد.
ضعفش را حد زیاد برطرف شده بود و از پس شستن لبا ها برمی آمد.
بنابراین تمام قدرتش را برای تمیزتر کردن لباس بکار برد.
هنوز در حمام بود که صدای در را شنید و متوجه آمدن تهیونگ شد.
سرجایش خشکش زد و گوش هایش را تیز کرد تا صدای قدم های اورا بشنود اما نتوانست.
صدای ضربان قلب در گوشش جلوی شنیده شدن بقیه ی صداهارا میگرفت.طور هیجان زده شده بود که انگار قرار بود با آمدن او اتفاق عجیب و فوق العاده ای بیفتد.
خودش را کنترل کرد و به سرعت قبل از اینکه سروکله ی او در طبقه ی بالا پیدا شود لباس هارا شست و آنها را در سبد گذاشت و به طرف پنجره ی اتاق و بالکن کوچکش رفت.هنگام پهن کردن لباس ها با خودش فکر کرد...آیا شستن لباس های یک فرد دیگر و پهن کردنشان به همراه لباس های خودش،جزو لیست آرزوهایش بوده است؟
لیستی که کوکی سالها پیش آنرا تنظیم کرده بود و تمام آرزوهای آن سالهایش را درآن مینوشت.سرتکان داد و لبخند زد.
البته که نه!
لباس شستن را دوست نداشت...
اما اگر آن لباس بوی شکلات میداد قضیه فرق میکرد.
"شستن لباسی که متعلق به تهیونگ باشد"را به لیست آرزوهایش اضافه کرد.
البته آرزویی که به حقیقت پیوسته است.لبخند به لب کارش را به اتمام رساند.سبد را زیر بغلش زد و به داخل اتاق برگشت.اما وقتی با تهیونگ که ساکت در چهارچوب در ایستاده بود روبرو شد کمی از جا پرید.
آب دهانش را قورت داد و پرسید:حالا میخوتی منو بکشی؟تهیونگ جوابی نداد و فقط لیوان را در دستش فشرد.کوکی میتوانست قسم بخورد که تهیونگ اصلا حواسش به او نیست و در افکار خودش غرق است.
با شک به او نزدیک شد و آرام گفت:تهیونگ؟حواست کجاست؟
تهیونگ آرام نگاهش را به او داد و حرفی نزد.
کوکی که کلافه شده بود کمی کنار رفت تا از اتاق بیرون برود که ناگهان تهیونگ خم شد و سبد را از دست او گرفت و آنرا روی زمین اندخت.
سپس مچ دستش را گرفت و حرکت کرد.
و کوکی فرصت نکرد چیزی بپرسد.
به دنبال او تا در اتاق روبرویی کشیده شد و روبروی در آن متوقف شد.
اتاقی که برای کوکی حکم یک راز سربسته را داشت.
قلبش شروع به تپیدن کرد و با اضطراب به او خیره شد.

YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...