"part 26"

2.4K 631 263
                                        

کوکی بدون توجه به جین و یونگی،بی حرکت روی تخت نشست تا دکترش،هر کاری میخواهد بکند.حتی نیم نگاهی به لباسش هم نینداخت.
متوجه شد که علی رغم تمام گریه ها و ضجه هایش در رویا،در واقعیت حتی ضربان قلبش هم تغییر نکرده است.چه برسد به اشک ریختن و این واقعا مایه ی رضایتش بود.
دکتر اسپری کوچکی با بدنه ی نقره ای رنگ را روبروی کوکی نگه داشت و گفت:این اسپری کبودی هات رو از بین میبره.میخوام ازش استفاده کنم تا بدنت مثل روز اول سالم بشه.جالبه مگه نه؟

و کوکی به مکانی نا معلوم در پشت سر دکتر خیره شد و طوری رفتار کرد که انگار صدایش را نشنیده است.دکتر هم بدون حرف دیگری،روی بازوی او کمی اسپری پاشید و با انگشت اشاره اش محل کبودی را ماساژ داد.
یونگی محتاطانه پرسید:فکر نمیکنین که بدن باید روند طبیعی درمان خودش رو بگذرونه؟اسپری برای مواقع ضروریه!
کوکی هیچ واکنشی به حرف های یونگی نشان نداد و دکتر همانطور که بازوی آویزان و بی حس او را ماساژ میداد گفت:درسته...ولی جناب کیم اینو خواستن.
حالا کوکی باید کمی واکنش نشان میداد،اما غیر از پلک زدن،کار دیگری نکرد...البته سه بار پلک زدن پشت سرهم.
دکتر زیر دنده ی کوکی را اسپری زد و ماساژ داد اما کوکی حتی ذره ای دستش را جابجا نکرد تا دکتر راحت تر باشد.
بعد از زیر دنده ها،نوبت دو کبودی دیگر در پشت سرش بود که درمان آنها هم در سکوت محض انجام شد.دکتر به جین و یونگی گوشزد کرده بود که با کوکی در مورد آزمایش حرف نزنند.
وقتی کار دکتر به پایان رسید با رضایت عقب رفت و گفت:حالا میتونی لباست رو بپوشی جانگ کوک.یکم استراحت کن.قبل از خواب هم برات شام میاریم.
کوکی با حرکاتی ماشین وار لباسش را در تنش کشید و درحال بستن دکمه ها با صدایی خنثی گفت:میرم خونه.
دکتر جا خورد.جین و یونگی هم همینطور.جین با لبخند گفت:بهتره امشب همینجا باشی جانگ کوک.اینجا ازت مراقبت میشه.
کوکی حرف اورا نشنیده گرفت،از جایش بلند شد و سعی کرد بدون توجه به سرگیجه،تعادلش را حفظ کند.سپس با نگاهی خالی از احساس به جین زل زد و گفت:میرم خونه.همین الان.رابطم کجاست؟
جین با نگرانی به دکتر نگاه کرد.دکتر آرام گفت:خب...درسته که بهتره همینجا بمونه،ولی من با رفتنش مخالفتی ندارم.شاید اونجا راحت تره.
یونگی رابط را به دست کوکی داد وگفت:پس من تا خونه همراهیت میکنم.تا اونجا مراقبتم.
کوکی بدون اینکه کلمه ای به زبان بیاورد رابط را گرفت و به سمت در خروجی قدم برداشت.

جین ترجیح داد در سازمان بماند،چون باید نتیجه ی آزمایش را دریافت میکرد و آنرا به نامجون تحویل میداد.پس به رفتن یونگی رضایت داد و در غیبت کوکی،با دکترش در مورد آزمایش صحبت کرد.
کوکی برخلاف همیشه که به زور موضوعی برای حرف زدن پیدا میکرد،حالا حتی در مقابل پرسش های یونگی هم سکوت میکرد.
به خانه رسید،بدون توجه به یونگی در را باز کرد و وارد خانه شد.
یونگی هم به رغم نگرانی اش،خانه ی تهیونگ را ترک کرد.
کوکی باز هم روی کاناپه دراز کشید و رابط را کنارش گذاشت.
آنقدر خسته بود که میتوانست سالها بخوابد،اما درگیری ذهنی اش مانع این میشد که حتی به خوابیدن فکر کند.مانند این بود که آهنگی در سرش تکرار شود که از آن متنفر است،اما نتواند آنرا متوقف کند و فقط عصبی و عصبی تر شود.
از هرچیزی که آنرا به یاد بیمارستان می انداخت متنفر بود.حتی اگر اتاقش در سازمان خدمات فناوری پاک بود،باز هم رنگ سفید راهرو ها و تخت های یک نفره،اورا پرتاب میکردند به زمانی که روی صندلی های اتاق انتظار بیمارستان میخوابید و مقداری کیک و آبمیوه،تنها وعده ی غذایی اش در تمام روز های خسته کننده اش بودند.آن هم زمانی که در انتظار این به سر میبرد که حال مادرش، حداقل به اندازه ی مکالمه ای کوتاه بهتر شود و کوکی را از صدایش محروم نکند.

twelfth dimensionOù les histoires vivent. Découvrez maintenant