"part 47"

2.2K 605 350
                                        

با صدای دکتر که در اتاق انتظار پخش میشد از جا پرید:اون الان در جابجایی به سر میبره.آگاهیش جدا شد.
دیگر نتوانست تحمل کند و با عجله روبروی نمایشگر ایستاد و نگاهش را به نمودار ها اعداد و ارقامی دوخت که شرایط بدنی و علائم حیاتی کوکی را نشان میدادند.
دانستن اینکه کوکی زیر دست ماهر ترین پزشک ها و کارشناس هاست هم به آرامش او کمکی نمیکرد.
ای کاش میتوانست همه چیز را متوقف کند.
بعد هم به کوکی نشان بدهد که یک زنگی عادی در پایتخت یعنی چه.
میخواست زندگی ای را به معرفی کند که در آن نه از سردرد خبری هست،نه از ماموریت،نه از جابجایی و نه اختلال انرژیکی.
زندگی ای شبیه به همان ساعاتی که در آن رستوران منطقه ی آزاد و در کنار رودخانه گذراندند.
البته به استثنای سولهی!
آن پیشخدمت احمق که جرئت کرده بود به مایملک تهیونگ دست درازی کند.

زندگی ای پر از رودخانه و کیک های شکلاتی...و پر از رقص های تانگو...
افکارش را تصحیح کرد...
پر از رقص های تانگوی یک نفره ای که فقط یک تماشاچی داشته باشد.

با صدای دکتر رشته ی افکارش پاره شد:ربع ساعت گذشته و وضعیت جانگ کوک ثابت مونده.قابل قبوله.
تهیونگ خشکش زد و به زمین خیره شد.
از خودش و افکارش خجالت کشید.
لحظه ای شرمنده شد که با22سال سن،چنین آرزوهای بچگانه ای دارد.
اخم کرد و دوباره پشت به نمایشگر نشست.
دستش را روی صورتش کشید و با خودش زمزمه کرد:خیلی فکرای بیخودی بودن!بیخیالش...
اما به ثانیه نکشید که با نیشخند بزرگی زیر لب گفت:تانگوی یک نفره؟این یکی باید جالب باشه!

**************

کنترل کردن خودش سخت بود.
به محض اینکه کمی تمرکزش از روی موضوع منحرف میشد،بدنش مانند تصاویر پیکسلی به هم ریخته میشد و اگر افکارش ادامه پیدا میکردند به طور کلی به مکانی دیگر منتقل میشد.
با اینکه هیچ تصوری از چانگ مون و مسائل سیاسی نداشت اما تمام تلاشش را به کار برد تا روی چیزی که میخواهد متمرکز شود.

در همان بی وزنی خاص،زمین و آسمان شروع به حرکت کردند.انگار کسی فیلم حرکتش را روی دور تند گذاشته باشد.
و کوک بالاخره به خواسته اش رسید.
در خیابان عجیب و ناآشنایی ایستاده بود و میتوانست بنای عظیم قصر را مقابلش ببیند.
لبخندی از سر رضایت زد و روی ورودش متمرکز شد.
فضای اطرافش به آسانی تغییر کرد و درست در وسط فضای رسمی قصر قرار گرفت.
قضیه کمی برایش خنده دار بود...
قصری که در آن حضور داشت...به معنای واقعی"قصر"بود!
نفسش از زیبایی و تجملات آنجا گرفت.
اما قسمت خنده دار ماجرا این بود که کوکیِ نامرئی دقیقا مقابل فرمانروا و در وسط وزیر ها و مشاور های متعددش ایستاده بود...آن هم در حالت که حز یک شورت سیاهرنگ،چیز دیگری تنش نبود.

هرهر خندید و کمی مقابل وزیر ها رژه رفت و مدل لباس ها و لحجه ی شان را بررسی کرد.
لحجه ی خاصی نداشتند اما لباس هایشان با سن دانته متفاوت بود...
در هر صورت کوکی لباس های سن دانته و مخصوصا لباس فرماندهی تهیونگ را به هر چیزی ترجیح میداد.
تمام وزیر ها در حالتی آماده باش به سر میبردند.انگار که برای شروع جلسه منتظر فرد مهمی بودند.
پس کوکی برای اینکه خسته نشود وسط محوطه مقابل فرمانروا چهارزانو زد و منتظر ماند.
پس از چند دقیقه،فرد دیگری که لباس های اشرافی و پر زرق و برقش جایگاه بالایش را نشان میدادند از در وارد شد.

twelfth dimensionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang