چشم هایش که از خستگی میسوختند را به تهیونگ دوخت.
اگر تهیونگ میفهمید کوکی یک شب دیگر را هم بالای سرش وقت تلف کرده است...چه واکنشی نشان میداد؟
نمیخواست به آن فکر کند...پس فقط به منظره ی روبرویش خیره شد.
در اصل آمده بود که کمی با تهیونگ خوابیده دردودل کند...اما حالا مشغول اندازه گیری خطوط چهره ی او بود.
نمیدانست چطور کارش به آنجا کشیده.اما ناراضی نبود.
نگاهش را از روی قوس بینی و سپس برآمدگی لب هایش عبور داد و زیر لب گفت:اون...با همه ی استاندارد ها همخونی میکنه.عجیب نیست؟
مغزش غر زد:اومدی با من حرف بزنی یا اون؟
کوکی با ناخن هایش ور رفت و گفت:فکر میکنم این اعتراف خوشحالت کنه.پس خوب گوش کن...
نگاهش را به تهیونگ دوخت و زیر لب گفت:من...من فکر میکنم تهیونگ خوشگله.
مغ ش گفت:هه!خسته نباشی!بالاخره فهمیدی!
کوکی ادامه داد:شاید خوشگل صفت مناسبی برای آدمی مثل اون نباشه ولی...اون خوشگله...خیلی خیلی خوشگله.به عقب تکیه کرد و ادامه داد:درسته که چهره ی خوبی داره ولی...چیزیای دیگه ای که مخصوص خودشن باعث میشن اون واقعا جذاب به نظر برسه.مثلا وقتی خوابش میاد و آروم پلک میزنه.یا وقتی زبونش رو روی لبش میکشه.یا وقتی خسته اس و چشماشو میبنده و سرشو به چپ و راست خم میکنه.وقتی موهاشو به هم میریزه تا بهتر فکر کنه.وقتی دکمه های لباس راحتی شو باز میکنه...اصلا وقتی هیچ کاری نمیکنه و همینطوری بی حرکت به لیوان شکلات داغش خیره میشه...اوه!وقتی عینک میزنه رو فراموش کردم!وای...لباس فرماندهیش رو هم همینطور...وقتی که موهاش خیسن هم...
مغزش که تا الان نهایت صبر را به خرج داده بود بالاخره جیغ کشید:اَه...بسه دیگه!خودم همه ی اینارو دیدم کوکی...
کوکی شانه بالا انداخت و با لبخند کجی به مقابلش خیره شد.
چند ثانیه ای را در سکوت گذراند سپس زیر لب خطاب به تهیونگ گفت:متاسفم...خب؟ولی نه بخاطر اینکه اومدم اینجا و رازت رو فهمیدم.متاسفم به خاطر اون اتفاقی که باعث شده تو با تجویز پزشک روی این تخت دراز بکشی و دلیل خوابت دوتا سیم باشن،نه خستگی و خواست خودت...
اما باید بدونی...نظر من با این چیزا درموردت تغییر نمیکنه.هنوزم میتونی مجبورم کنی دور زمین تمرین بدوم و شنا برم.منم به حرفت گوش میدم،چون تو فرمانده ی منی و فرقی نداره که کجا بخوابی.
اگه یک درصد فکر میکنی که با این اتفاق غرورت خدشه دار شده،باید بگم که اشتباه میکنی.همچین چیزی اصلا غرور تورو دربرابر من خدشه دار نمیکنه.خب؟پس این قضیه رو فراموش کن...
البته با ناخودآگاهت!...چون خودآگاه تو الان کاملا از کار افتاده.پس نمیفهمی من چی میگم و منم دارم به طور احمقانه ای این مکالمه رو ادامه میدم!
آرام به خودش خندید.
کمی جلو رفت و آرنج هایش را لبه ی تخت گذاشت.
زمزمه کرد:میدونی...از هیوتسو ممنونم که تورو با شکلات داغ آشنا کرد.شاید اگه میدونست در آینده یک نفر از دوازده بعد اونطرف تر میاد اینجا و با وجود اینکه شکلات دوست نداره،عطر همین شکلات داغ آرومش میکنه،زودتر اینکارو میکرد.راستی...میدونستی که حتی کمدتم بوی شکلات میده؟مواظب خودت باش...میترسم کم کم به جای خون،شکلات داغ توی رگات جریان پیدا کنن...دارم مضخرف میگم!ولی معذرت نمیخوام!...چون در هر صورت تو که چیزی نمیشنوی.
چانه اش را خجالتزده از مکالمه ی یکطرفه اش جمع کرد و سرتاپای تهیونگ را از نظر گذراند.
موهای او قهوه ای تیره بود.به رنگ شکلات شیری.چشم هایش تیره تر بودند...کاملا به رنگ شکلات تلخ اما...نگاه هایش قطعا تلخ نبودند.
پوست بدنش هم چند درجه تیره تر از پوست کوکی...کاراملی شاید!
و کوکی خودش را قانع کرد که کارامل هم جزوی از خانواده ی شکلات هاست.
سرش را به گوش تهیونگ نزدیک کرد و آرام گفت:توی آزمایش که بودم،برای اینکه واقعی بودنتو تشخیص بدم...پوست بدنتو بو کردم...یعنی حتی بدنت هم بوی شکلات میده؟
قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد،صورتش را نزدیک گردن تهیونگ نگه داشت.چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید.
با شنیدن بوی خفیف شکلات لبخندی زد.
صورتش را نزدیک تر برد و بینی اش را تقریبا به گردن تهیونگ چسباند و دوباره با نفس عمیقی خودش را مهمان بوی گرم شکلات بدن تهیونگ کرد.
حس میکرد زیاده از حد خوابالود شده و این چیز خوبی نبود.
چشم هایش که در چند سانتی متری او بودند را باز کرد و از آن فاصله به گردن تهیونگ خیره شد.
از حرکات مربوط به تنفس آرامش صرف نظر کرد و به دنبال حرکات دیگری گشت.
با دیدن نبض آرام گردنش،قلبش به تپش افتاد.
نبضش آنقدر آرام بود که کوکی لحظه ای در دیدنش شک کرد...
و کوکی از دودلی متنفر بود.
خواست از نبض گردن تهیونگ مطمئن شود...و لحظه ای به احمقانه بودن این افکار هم توجه نکرد.
پس قبل از اینکه به خودش فرصت فکر کردن بدهد صورتش را جلو برد و لب هایش را روی پوست گردن تهیونگ گذاشت.
چشم هایش را بست و روی لامسه ی قوی لب هایش متمرکز شد...و پس از چند ثانیه،با حس کردن نبض آرام اما پر قدرت رگ گردن او روی لب هایش،معده اش پیچ خورد و تازه فرصت فکر کردن پیدا کرد.
تلاش کرد خودش را قانع کند که این تنها یک تماس فیزیکی ساده بود...
مانند زمانی که تهیونگ مچ دستش را میگیرد و اورا از روی زمین بلند میکند...
یا مانند همان یک باری که تهیونگ برای دیدن گوشواره ی کوکی،گوش اورا لمس کرد و قلب بی ظرفیت کوکی از حرکت ایستاده بود.

YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...