"part 88"

1.4K 374 713
                                    

آنچه گذشت:

بعید میدونم پارت قبل با فن آرتش یادتون رفته باشه.
ولی بازم...

بعد مراسم پیتزا خوردنشون... کوک تنها برگشت خونه و در انتظار تهیونگ خوابش برد.
تهیونگم نصفه شبی برگشت به اقامتگاه و با سافتی هرچه تمام تر کوکی رو بیدار نکرد و نشست تا به بدبختیاش برسه.
ولی کوک که انگار اومدن ته رو بو کشیده بود بیدار شد و رفت کمک ته.
بعد یکم کل کل که حال ندارم دوباره بنویسمشون، کوک نشست رو صندلی، اونم توی همون پوزیشنی که توی فن آرتش دیدین. و تهیونگم یکم حرفای قشنگ زد... و خوابید. هوف...

بریم اتفاقات بعدش رو بخونیم👊
ووت و کامنتم که دیگه گفتن نداره😂🌝

_______________________

زمانیکه بالاخره کار اسناد و گزارشات را به اتمام رساند، کلید خاموشی نمایشگر لیزری را فشرد و پس‌ از ساعت‌ ها نشستن، کش و قوس پر آب و تابی به بدن خسته‌ اش داد، اما درست در میانه ی این رفع خستگی، چشمش به روشنایی آسمان که از پشت پنجره خودنمایی می‌کرد افتاد و خشکش زد.

او... الان... تا خود صبح به تایپ کردن و بررسی جزئیات آن مزخرفات نظامی پرداخته بود؟
نگاه خیره‌ اش را از پنجره گرفت و آن را به تهیونگ دوخت که روی تخت، در خواب آرامی به سر میبرد.
با ناباوری گفت: یعنی... اون بیچاره با این‌ همه خستگیش قرار بود تا صبح به انجام وظیفه‌ اش برسه؟ این بی‌ رحمانه است!
مغزش که حالا کمی مهر و محبتش نسبت به تهیونگ افزایش‌ یافته بود پاسخ داد: خیلی بی رحمانه است! حداقل تو تونستی یکم بخوابی!
کوکی سر تکان داد و گفت: خوشحالم که دیشب مجبورش کردم بخوابه.

درحقیقت او را مجبور نکرده بود... تهیونگ اگر او را در آغوش میگرفت چاره‌ ای جز خوابیدن نداشت.
شب قبل، بعد از خوابیدن تهیونگ، زمانیکه کوکی از سنگین بودن خواب او اطمینان یافت، با مقدار زیادی احتیاط و صد البته زحمت، او را به جای راحت‌ تری به نام تخت خواب منتقل کرد تا خوابیدن فرمانده‌ اش، با گرفتگی عضلات و کمردردی مسخره، خراب نشود.

از پشت میز بلند شد و بلافاصله مفاصل کمر و زانوهایش اعتراض خود را نسبت به این اقدام ناگهانی به رخش کشیدند.
بدون سروصدا، لباس‌ های راحتی تمیز و حوله‌ ای سفید رنگ برداشت و خودش را به حمام رساند تا با یک وان پر از آب داغ و حمامی طولانی، ماهیچه‌ هایش را دوباره به حالت استراحت بازگرداند.
زمانی‌که با خیال راحت در وان دراز میکشید به این فکر کرد که از تهیونگ بخواهد به پاس خدمات و مجاهدت‌ های شبانه‌ اش، کمی لطافت به خرج بدهد و او را از تمرین امروزش با یونگی معاف کند.
آن وقت می‌توانست تمام روز، بالش تهیونگ را محکم در بغل بگیرد و به بیهوشی سنگینی فرو برود.

سرش را به لبه‌ ی وان تکیه داد و پاهایش که در جریان اولین بوسه اش به اضافه بودن آنها پی برده بود را دراز کرد.
حتی اگر پاهایش اضافی هم بودند باز هم عضوی از بدنش محسوب میشدند.
پس زحمت تحمل درد آن‌ها او را مجاب کرد که به‌سلامت آن‌ها هم اهمیت دهد.
به فضایی که توسط پاهایش در وان اشغال‌شده بود خیره شد و آرام گفت: میدونی جای چی خالیه؟
مغزش کمی موقعیت را بررسی کرد و خیلی عادی گفت: جای هیچی! کاملاً وان رو پر کردی! اگه یکم کمتر عضله میداشتی میتونستم بگم جای یک اردک پلاستیکی. ولی الان در همین حد هم فضا نداریم!

twelfth dimensionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora