''part 38"

2K 635 158
                                    

دائما نگران بود که گم شده باشند اما مکان یاب رابط،مکان دقیقشان را نشان میداد.اما باز هم نگران اشتباه بودن اطلاعات رابط بود،چون مکان مقابلش تنها یک زمین مسطح و خالی بود و از هیچکدام از چیز هایی که مرد گفته بود هم خبری نبود.
چراغ قوه ی رابط را در اطراف حرکت داد و با عصبانیت گفت:میدونستم!...میدونستم دروغ میگه.باورم نمیشه گول خوردم.
کوکی گفت:تهیونگ...آروم باش.شاید اشتباه اومدیم.
تهیونگ مکان یاب را روبرویش نگه داشت و گفت:نه!کاملا درست اومدیم.ولی هیچی اینجا نیست...
و با ناراحتی نفس عمیقی کشید و به زمین زل زد.
کوکی با عجله گفت:نه تهیونگ...یه چیزی اینجاست.مطمئنم.تو حسش نمیکنی؟
تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت:منظورت سرگیجه  خفیف و لرزش پرده ی گوش و اختلال تمرکزه؟
کوکی با تعجب گفت:خب...خب آره دقیقا!
_این علائم تنها دلیل اینجا موندن منن.منم حسشون میکنم.
کوکی جلو رفت و رابط را از دست تهیونگ گرفت تا او هم چند قدمی اطراف را بگردد.
تهیونگ هم با کلافگی موهایش را به هم ریخت و دست به کمرش زد و جست و جوی کوکی را تماشا کرد.
تا اینکه کوکی در فاصله ی 20یا25متری اش داد زد:تهیووونگ!بیا اینجا!
تهیونگ به سرعت خودش را به او رساند و پرسید:چی شده؟چیزی پیدا کردی؟
کوکی با ذوق سر تکان داد و با دست به زمین اشاره کرد.تهیونگ با تعحب گفت:اینجا که...فقط زمینه!
کوکی خندید و گفت:نه...به سایه ای که به خاطر نور چراغ قوه از سنگا روی زمین ایجاد شده نگاه کن.متوجه اون شکست نور غیر طبیعی نمیشی؟
تهیونگ با ناباوری گفت:من...من متوجه چیز عجیبی نمیشم کوکی!
کوکی دوباره خندید و روبه او ایستاد.دستش را گرفت و عقب عقب قدم برداشت و او را هم به دنبال خودش کشید،تا اینکه از آن نقطه ای که به آن اشاره کرده بود گذشت و همانطور که عقب میرفت شروع کرد به ناپدید شدن.انگار توسط دریچه ای نامرئی در حال بلعیده شدن باشد.
نفس تهیونگ از دیدن این صحنه بند آمد اما قبل از اینکه واکنشی نشان دهد دست های کوکی که معلق در هوا به نظر میرسیدند او را از این دیوار جادویی عبور دادند.
بعد از منتقل شدنشان به آن طرف آن پرده ی نامرئی،با دیدن چیزی که مقابلشان قرار داشت صدای هیجان زده ی هردویشان بلند شد:وااااووو!
وبعد هردو خنده شان گرفت.
دستگاه عظیمی شبیه به یک فرستنده ی رادیویی،یا یک ماهواره ی عظیم الجثه روی پایه ی بلندی قرار گرفته بود و هر دو به خوبی کاربرد آنرا میدانستند.
تهیونگ که هنوز فرصت نکرده بود کامل از بهت در بیاید بلافاصله با رابط دیگر که در دست نامجون بود تماس گرفت.دوربین را روی حالت دید در شب گذاشت و بعد از چند ثانیه تصویر قیافه ی به هم ریخته و خوابالود نامجون روی رابط شکل گرفت و باعث شد کوکی ریز ریز بخندد.
تهیونگ با عجله گفت:بهت که گفتیم نامجون.قضیه زیر سر امواجه.اولین دستگاه فرستنده رو پیدا کردیم.همینجا پشت سرمونه...
نامجون که هنوز کاملا از خواب بیدار نشده بود گفت:هی هی!آروم باش!بگو الان کجایی؟
تهیونگ پوفی کرد و گفت:ما الان توی منطقه ی غیر مسکونی مناطق آزادیم.
_چطوری مختصاتش رو پیدا کردین؟
تهیونگ نیم نگاهی به کوکی انداخت.
کوکی کنار او مقابل رابط ایستاد و گفت:سلام نامجون!ما از بعضی از مردم اینجا اطلاعات جمع کردیم و اینا.زیاد کار سختی نبود!اینجا اولین مختصاتیه که بررسی کردیم و به این فرستنده ی بزرگ رسیدیم.
و به دستگاه بزرگ پشت سرش اشاره کرد و لبخند زد.نامجون با تعجب سر تکان داد و گفت:ولی...چطور تونستن همچین وسیله ای رو پنهان کنن؟مگه نمیگی که تصاویر هوایی و ردیاب ها چیزی رو نشون نمیدادن؟
تهیونگ گفت:درسته.ما پیداش نکرده بودیم چون پنهان شده بود.در واقع الان هم من نتونستم پیداش کنم...جانگ کوک اینکارو کرد.
کوکی از جا پرید و به نامجون زل زد.
نامجون خندید و گفت:واقعا؟خب...چطور تونستن اونو پوشش بدن؟
کوکی توضیح داد:خب...در واقع از تکنولوژی استفاده کردن.ولی اونقدرا هم تکنولوژی پیشرفته ای نیست.یعنی...حتی ما هم توی بعد اول شبیهش رو داریم.البته نه با این عظمت!
رابط را از دست تهیونگ گرفت و آنرا به سمت دیواره ی تقریبا شفاف اطراف دستگاه که مانند حبابی آنرا در بر گرفته بود نگه داشت و گفت:از یک شبکه ی تصویری لیزری بزرگ استفاده کردن.یک فضای حباب مانند اطراف دستگه تشکیل شده تصاویر خاصی رو روی خودش نشون میده و باعث پوشش داده شدن این دستگاه میشه.از طرفی،چون با استفاده از نور و لیزر ایجاد میشه جلوی امواج رو نمیگیره.در مورد غیر ردیابی بودنش هم...مطمئن نیستم اما فکر میکنم از یک بازتاب کننده ی امواج استفده میکنن تا علاوه بر اینکه برای امواج خارجی غیر قابل ردیابی بشه،امواج خودش رو هم زطور پراکنده کنه که نشه از روی چشمه ی امواج و محل تمرکز اونا،محل دستگاه رو حدس بزنین.اینطوری دیگه لازم نیست اون رو به زیر زمین منتقل کنن تا پنهان باشه...
نامجون با سر تایید کرد و رو به تهیونگ گفت:من دیگه در مورد انتخاب کارآموزت اعتراضی ندارم!
سپس خندید و گفت:ممنون جانگ کوک.کارت خوب بود.
تهیونگ که تا الان دست به سینه در حال تماشای کوکی بود جلو آمد و رابط را گرفت.رو به ناجون گفت:اینجا تنها مکانی نیست که باید بررسی بشه.چند تا مختصات دیگه هم دارم که ممکنه مشابه همین دستگاه ها اونجا هم باشه.
نامجون گفت:درسته...اطلاعاتت رو برام ارسال کن.کارشناس و سرباز ها برای بررسی بقیه ی دستگاه ها اعزام میشن.شما تا همینجا هم به خوبی وظیفه تونو انجام دادین.
تهیونگ پرسید:چرا چانگ مون باید اینقدر برای این تکنولوژی ها هزینه کنه؟هدفش واقعا چیه؟
نامجون پوزخند زد و گفت:خب...تا جایی که ما میدونیم اون فقط میخواد نیروهای نظامی مارو تضعیف کنه.یک فرمانروایی با سربازای ضعیف و مریض نمیتونه زیاد توی جنگ دووم بیاره.
تهیونگ با سر تایید کرد و گفت:من اطلاعات رو برات ارسال میکنم و بلافاصله به طرف پایتخت راه می افتیم.
نامجون خندید و گفت:هی...چرا انقدر عجول؟یکم استراحت کن.نمیخوای مناطق آزاد رو به جانگ کوک نشون بدی؟فردا رو بهتون مرخصی میدم...
تهیونگ خواست مخالفت کند که کوکی آرام گفت:ممنون...
و تهیونگ حرف هایش را فراموش کرد.
نامجون خمیازه ای کشید و گفت:تماسو قطع میکنم...باید برم بخوابم!
تهیونگ بدون هیچ حرف دیگری تماس را قطع کرد و به فکر فرو رفت.حالا باید در مدت مرخصی فردایش چه غلطی میکرد؟
تنها چیزی که به ذهنش رسید رفتن به رستوران قدیمی خارج از شهرهای منطقه ی آزاد بود که تهیونگ آنرا به خاطر خلوت و آرام بودنش دوست داشت.
رشته ی افکارش با صدای افتادن کوکی روی زمین پاره شد.با عجله به طرف کوکی که روی زانو هایش نشسته بود رفت و گفت:کوکی؟حالت خوبه؟
کوکی پیشانی اش را ماساژ داد و گفت:خوبم...خوبم فقط یکم سرم گیج رفت.
تهیونگ زیر بغلش را گرفت و اورا بلند کرد.کوکی با صدایی که زور میزد نلرزد گفت:تهیونگ...میشه...میشه منو از اینجا دور کنی؟...درد دارم.
تهیونگ هول شد و با عجله او را از دیواره ی لیزری عبور داد و به طرف اسب هایشان برد و پرسید:کجات درد میکنه؟
کوکی به اسبش دست گرفت و پلک هایش را به هم فشرد.زمزمه وار گفت:اولش...اولش فکر کردم به خاطر بیخوابیه که سرم درد میکنه...ولی الان همه جام درد میکنه.هنوز دردش خیلی شدید...
و ادامه نداد.خم شد و از درد نالید.
تهیونگ با عجله او را به طرف اسب خودش،سفید،هل داد و گفت:به خاطر اینه که زیادی به فرستنده ی امواج نزدیک شدی...بیا بریم...
و قبل از اینکه به او فرصت اعتراض بدهد او را سوار اسب کرد و افسار سیاه را به زین سفید بست.سپس خودش سوار سفید شد و جلوی کوکی نشست.کوکی چیزی نگفت چون خودش هم میدانست که حتی نمیتواند چشم هایش را باز نگه دارد چه برسد به سوارکاری.
نالید:چرا اتفاقی برای تو نمی افته؟
تهیونگ افسار را در دست گرفت و گفت:سطح انرژی جسم و فیزیک تو برای این بعد به اندازه ی کافی زیاد هست...با جذب انرژی بیشتر مثل همین امواج،زودتر از بقیه واکنش نشون میدی و ناپایداری بدنت زیادتر میشه...محکم منو بچسب کوکی.نمیتونم نگهت دارم.باید افسارو بگیرم.
کوکی سر تکان داد و کمی تکان خورد.با هر تکانش،درد وحشتناکی در بدنش میپیچید.لبش را گاز گرفت تا ناله نکند.
دست های دردناکش را جلو برد و آنها را محکم دور کمر تهیونگ حلقه کرد و گفت:زودتر بریم فقط...لطفا...
تهیونگ پایش را به پهلوی سفید زد و آنرا به حرکت درآورد.در عرض چند ثانیه سرعتش را آنقدر زیاد کرد که بتوانند به موقع از فرستنده ی امواج فاصله بگیرند.
با هر حرکت اسب بدن کوکی بیشتر و بیشتر منقبض میشد و سردردش به خاطر تحمل درد بدنش بدتر میشد.
پیشانی اش را به پشت تهیونگ،بین دو کتفش تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
درد داشت اما از توجه تهیونگ لذت میبرد.
درد داشت ولی دست هایش آنقدر محکم دور بدن تهیونگ حلقه شده بودند که حتی میتوانست نفس کشیدنش را حس کند.
درد داشت ولی علی رغم جریان تند هوای اطرافش،رسما بوی تن تهیونگ را در ریه هایش فرو میبرد و گرمای بدن او سردردش را آرام تر میکرد.
معامله ی پر سودی بود!
لبخند کمرنگی زد و بی صدا گفت:اگه همیشه همینجوری درد داشته باشم...به اندازه ی اون ستاره بهم توجه میکنی؟؟؟

__________________________

این پارت1500کلمه...
لج نکردماااا...این پارت یکم کوتاه بود چون قضیه اش همینجا تموم میشد.پارت بعد طولانی تره😉

پارت بعدی...خیلی سافت و ایناس...
خودم که عاشقشم😊💞
البته...تا حالا پارتی داشتیم که سافت نبوده باشه؟حتی این پارت که همش ماموریت این دوتا بود هم خیلی سافت بود به نظرم😚

این پارت چطور بود؟؟؟
💜💜💜

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now