درحالی که مناظر اطراف را تماشا میکرد گفت:ولی من هنوزم نمیدونم چرا باید از مسیر طولانی تری به خونه برگردیم.
تهیونگ که دست در جیب شلوارش با بیخیالی قدم برمیداشت پاسخ داد:فقط میخواستم بازار مرکزی پایتخت رو ببینی.
کوکی نگاهش را در بین بازار شلوغ اما بامزه ی مقابلش چرخاند و زیر لب گفت:باشه...همینطوری الکی اینجا میچرخیم.
تهیونگ جوابی نداد.
کوکی زیر چشمی اورا پایید و خطاب به مغزش گفت:چه کار مسخره ای.چرا باید بی خودی انرژی هدر بدیم؟
مغزش بعد از کمی محاسبه گفت:شاید اونقدرا هم بی خودی نباشه...
کوکی کمی فکر کرد سپس با لبخند گشادی پرسید:این...یک قراره؟مغزش چند ثانیه ای به نشانه ی اعتراض به این حرف احمقانه سکوت کرد.سپس با کلافگی گفت:مردم توی یک قرار،باهم حرف میزنن،میخندن،میرن کافه،چیزی میخورن یا مینوشن.کلا خوش میگذرونن.و تو الان داری کدوم یکی از این کارا رو انجام میدی؟
کوکی چانه اش را جمع کرد و گفت:پس این یک قرار نیست.
اما کمی بعد نیشخندی زد و گفت:ولی من به یک قرار تبدیلش میکنم!
مغزش تعجب کرد و گفت:چطوری؟
کوکی نیشخندش را شیطانی تر کرد و گفت:تماشا کن!کمی به تهیونگ نزدیک شد و نیشخند شیطانی اش را به چشم هایی مظلوم و درشت تبدیل کرد.
بعد هم بچگانه آستین تهیونگ را گرفت و اورا سرجایش متوقف کرد.
تهیونگ ایستاد و به کوکی مظلوم نگاه کرد.
کوکی با ناخن هایش ور رفت و با حالتی خجالتی گفت:خسته شدم.
تهیونگ یک ابرویش را بالا فرستاد و گفت:الان میرسیم.نزدیک خونه ایم.
کوکی با کمرویی لبخند کوچکی زد و گفت:میشه...یکم استراحت کنیم؟یا...یه چیزی بخوریم مثلا؟
تهیونگ با لبخند کجی سرتاپای اورا از نظر گذراند و کوکی این بار واقعا خجالت کشید.سپس با لحنی که انگار در حال شوخی کردن باشد گفت:گشنته؟
کوکی حرصش گرفت.
خواست دعوا راه بیاندازد اما به یاد آورد که قرار است پیاده روی شان را به یک قرار تبدیل کند.پس صبوری کرد و با اخم بچگانه ای که میدانست کسی آنرا جدی نمیگیرد غر زد:شاید باورت نشه اما...بعضی آدما به غذایی بیشتر از یک لیوان شکلات داغ در روز احتیاج دارن.تهیونگ خنده ی کوتاهی کرد و در اطراف چشم چرخاند.سپس گفت:فکر کنم یک کافه ای...
و کوکی با شنیدن کلمه ی"کافه"بی اراده با صدای بلند گفت:هه!
و حتی خودش هم جا خورد.
تهیونگ کمی به چهره ی خجالت زده و شوکه ی او نگاه کرد.سپس ادامه داد:یک کافه ای این نزدیکیا هست که میتونی خودت به سفارشت مخلفاتش رو اضافه کنی...
کوکی با لبخند خرگوشی ذوق زده ای از این حرف استقبال کرد و تهیونگ بقیه ی حرفش را فراموش کرد.
پس بیخیال توضیح دادن شد و گفت:دنبالم بیا.پس از زیر و رو کردن نصف بازار مرکزی،بالاخره به کافه ی مورد نظر او رسیدند.
کوکی با لبخند به ساختمان بامزه و رنگارنگ کافه نگاه کرد و بعد به تهیونگ و قیافه ی بی تفاوت و خسته ی او نگاهی انداخت و اتاق سیاه و سفید اورا به یاد آورد.
شخصیت متضاد جالبش هم میتوانست علتی برای جلب توجه و احساسات کوکی باشد.

YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...