"part 53"

2.2K 590 516
                                        

درحالی که مناظر اطراف را تماشا میکرد گفت:ولی من هنوزم نمیدونم چرا باید از مسیر طولانی تری به خونه برگردیم.
تهیونگ که دست در جیب شلوارش با بیخیالی قدم برمیداشت پاسخ داد:فقط میخواستم بازار مرکزی پایتخت رو ببینی.
کوکی نگاهش را در بین بازار شلوغ اما بامزه ی مقابلش چرخاند و زیر لب گفت:باشه...همینطوری الکی اینجا میچرخیم.
تهیونگ جوابی نداد.
کوکی زیر چشمی اورا پایید و خطاب به مغزش گفت:چه کار مسخره ای.چرا باید بی خودی انرژی هدر بدیم؟
مغزش بعد از کمی محاسبه گفت:شاید اونقدرا هم بی خودی نباشه...
کوکی کمی فکر کرد سپس با لبخند گشادی پرسید:این...یک قراره؟

مغزش چند ثانیه ای به نشانه ی اعتراض به این حرف احمقانه سکوت کرد.سپس با کلافگی گفت:مردم توی یک قرار،باهم حرف میزنن،میخندن،میرن کافه،چیزی میخورن یا مینوشن.کلا خوش میگذرونن.و تو الان داری کدوم یکی از این کارا رو انجام میدی؟
کوکی چانه اش را جمع کرد و گفت:پس این یک قرار نیست.
اما کمی بعد نیشخندی زد و گفت:ولی من به یک قرار تبدیلش میکنم!
مغزش تعجب کرد و گفت:چطوری؟
کوکی نیشخندش را شیطانی تر کرد و گفت:تماشا کن!

کمی به تهیونگ نزدیک شد و نیشخند شیطانی اش را به چشم هایی مظلوم و درشت تبدیل کرد.
بعد هم بچگانه آستین تهیونگ را گرفت و اورا سرجایش متوقف کرد.
تهیونگ ایستاد و به کوکی مظلوم نگاه کرد.
کوکی با ناخن هایش ور رفت و با حالتی خجالتی گفت:خسته شدم.
تهیونگ یک ابرویش را بالا فرستاد و گفت:الان میرسیم.نزدیک خونه ایم.
کوکی با کمرویی لبخند کوچکی زد و گفت:میشه...یکم استراحت کنیم؟یا...یه چیزی بخوریم مثلا؟
تهیونگ با لبخند کجی سرتاپای اورا از نظر گذراند و کوکی این بار واقعا خجالت کشید.سپس با لحنی که انگار در حال شوخی کردن باشد گفت:گشنته؟
کوکی حرصش گرفت.
خواست دعوا راه بیاندازد اما به یاد آورد که قرار است پیاده روی شان را به یک قرار تبدیل کند.پس صبوری کرد و با اخم بچگانه ای که میدانست کسی آنرا جدی نمیگیرد غر زد:شاید باورت نشه اما...بعضی آدما به غذایی بیشتر از یک لیوان شکلات داغ در روز احتیاج دارن.

تهیونگ خنده ی کوتاهی کرد و در اطراف چشم چرخاند.سپس گفت:فکر کنم یک کافه ای...
و کوکی با شنیدن کلمه ی"کافه"بی اراده با صدای بلند گفت:هه!
و حتی خودش هم جا خورد.
تهیونگ کمی به چهره ی خجالت زده و شوکه ی او نگاه کرد.سپس ادامه داد:یک کافه ای این نزدیکیا هست که میتونی خودت به سفارشت مخلفاتش رو اضافه کنی...
کوکی با لبخند خرگوشی ذوق زده ای از این حرف استقبال کرد و تهیونگ بقیه ی حرفش را فراموش کرد.
پس بیخیال توضیح دادن شد و گفت:دنبالم بیا.

پس از زیر و رو کردن نصف بازار مرکزی،بالاخره به کافه ی مورد نظر او رسیدند.
کوکی با لبخند به ساختمان بامزه و رنگارنگ کافه نگاه کرد و بعد به تهیونگ و قیافه ی بی تفاوت و خسته ی او نگاهی انداخت و اتاق سیاه و سفید اورا به یاد آورد.
شخصیت متضاد جالبش هم میتوانست علتی برای جلب توجه و احساسات کوکی باشد.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now