"part 35"

2.3K 565 292
                                    

پیش بینی تهیونگ درست از آب درآمد.درست هنگام غروب به مقصد رسیدند.
شهری در نزدیکی چانگ مون که بی میل نبود به قسمتی از فرمانروایی چانگ مون تبدیل شود.
(لطفا یادتون باشه که چانگ مون آدم بده اس.اسم فرمانروایی نامجون سن دانته اس.)

کوکی به محض ورودش به شهر،دلش برای پایتخت سن دانته تنگ شد.در آنجا به جای کافه های بامزه و مغازه های رنگارنگ شیرینی و شکلات...بار های مختلفی به چشم میخورد و از هیجان و شور و شوقی که کوکی دیده بود در بین مردم خبری نبود.
از تکنولوژی زیادی در بافت شهر استفاده شده بود و سادگی و راحتی زندگی در پایتخت سن دانته در آنجا به چشم نمیخورد.
احساس کوکی،مخلوطی از تمام احساسات منفی ممکن بود.
تهیونگ گفت:من کسیو میشناسم که از همه ی اتفاقات اطرافش خبر داره.حتم دارم که در مورد امواج و هر چیز دیگه ای اطلاعات خوبی بهمون میده.
کوکی پرسید:دوستته؟
_نه دوسته و نه دشمن.صرفا یک منبع اطلاعاتی محسوب میشه که قیمت خودشو داره.
کوکی سر تکان داد و گفت:خب...چرا داری اینارو به من میگی؟
تهیونگ با نگاه مهربانی گفت:چون به احتمال زیاد قراره چیزایی رو ببینی که دوست نداری.
اولین کلمه ای که به ذهن کوکی رسید"قتل"بود.سر تکان داد و سعی کرد قوی به نظر برسد.پوزخند زد و گفت:نگران نباش.هر کاری که لازمه رو انجام میدیم.
تهیونگ هم بدون هیچ حرف دیگری در کوچه پس کوچه های آن شهر مضخرف به گشتن ادامه داد.
زمانی که به محل مورد نظرشان رسیدند کوکی وحشتزده سر جایش خشکش زد.توقع هرچیزی را داشت جز یک کلاب بزرگ دو طبقه و پر زرق و برق.
پرسید:مطمئنی که...این آدمه همینجاست؟
تهیونگ اسب هایشان را به پیشخدمت سپرد و گفت:این بار متعلق به اونه.باید همینجا باشه.
کوکی نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:اتفاقی نمیفته...تهیونگ هم اینجاست.یک سوال میپرسیم میایم بیرون...
و با همین تفکرات پشت در کلاب ایستاد.
تهیونگ کنارش قرار گرفت و گفت:حواست باشه که هیچی نخوری...با کسی ام حرف نزن.از من جدا نشو و سرتم بالا بگیر.باید با اعتماد به نفس به نظر بیای کوکی...
کوکی نگاهش را به روبرو دوخت و صاف ایستاد.تهیونگ انگار که چیزی را به یاد آورده باشد اضافه کرد:و...هر دروغی که گفتم باهام همراهی کن.
کوکی خنده اش گرفت.نیازی به گفتن نبود...قطعا همین کار را میکرد.
سر تکان داد و هر دو وارد بار شدند.
به محض ورودشان،کوکی نفس محبوس شده اش را بیرون فرستاد.
یک بار آرام و عادی!
و البته نه چندان شلوغ.
کمی آرام شد.اوضاع بهتر از چیزی بود که فکر میکرد.
تهیونگ روی پیشخوان خم شد و متصدی آنرا صدا کرد.
مردی که خودش مست به نظر میرسید روبروی آنها ایستاد و گفت:چی میخواین؟
تهیونگ نگاهی سرسری به قفسه ی نوشیدنی ها انداخت و گفت:از اینجا چیزی نمیخوام.میخوام برم بالا.
بعد هم با اعتماد به نفس گفت:به رئیست بگو تهیونگ اومده.فقط زودتر...ما زیاد اینجا نمیمونیم.
و با همان اعتماد به نفس به متصدی پشت کرد،به پیشخوان تکیه کرد و به قیافه ی گیج کوکی زل زد.
مرد متصدی در هدفون کوچکی با فرد دیگری صحبت کرد و همزمان با نگاه مشکوکش دونفر مقابلش را پایید.
بعد هم رو به تهیونگ کرد و گفت:صورتتو بیار جلو...
تهیونگ که انگار با تمام این مراحل آشنایی داشت رو به مرد ایستاد و با پوزخند خاصی به او زل زد.مرد وسیله ای شبیه به یک کلت سیاهرنگ کوچک را به طرف صورت او گرفت و لیزر قرمز رنگی که توسط آن وسیله به صورت تهیونگ تابیده میشد اطلاعات چهره ی او را تشخیص داد.مرد اطلاعات را بررسی کرد و با بیحوصلگی گفت:برو انتهای راهرو...
تهیونگ به طرف راهرو به راه افتاد،کوکی هم به دنبالش حرکت کرد اما ناگهان هردویشان با صدای متصدی متوقف شدند.
متصدی با لحنی عصبی گفت:این بچه کدوم گوری میره؟
تهیونگ خودش را نباخت.دستش را روی شانه ی کوکی گذاشت و با لحن خودپسندانه ای گفت:این بچه فعلا مهمونه...به رئیست نشونش میدم تا قیمتش دستم بیاد...
و کوکی تمام سعیش را به کار برد تا عادی به نظر برسد.نمیدانست بخندد یا وحشت کند.
اما در نهایت حالت غمگینی از خودش نشان داد و به متصدی فهماند که او فقط یک برده ی فروشی و بدبخت است که میخواهد به دست تهیونگ ظالم و عوضی به فروش برسد.
متصدی با نگاهش سر تا پایش را بررسی کرد و با بی تفاوتی گفت:سر و ریختش مثل مادر مرده های بیچاره اس...به جهنم!ببرش!
و کوکی ثانیه ای پلک روی هم گذاشت تا دو کلمه ی "مادر مرده" و "بیچاره" را فراموش کند.
بازویش توسط تهیونگ کشیده شد و به حرکت درآمد.
وارد اتاقک چوبی کوچکی شبیه به آسانسور شدند و در را پشت سرشان بستند.تهیونگ دکمه ی کوچکی را در گوشه ی اتاق فشرد و گفت:راه بیفت...
و اتاقک آرام به طرف بالا به حرکت درآمد.
تهیونگ به چهره ی رنگ پریده ی کوکی نگاهی انداخت و گفت:میدونم چقدر استرس داری،ولی آروم باش لطفا.هنوز اولشه!
کوکی دوباره صاف ایستاد و موهایش را مرتب کرد.
اتاقک متوقف شد و تهیونگ در آنرا به سمت بیرون هل داد.
به محض باز شدن در،رطوبتی متشکل از بخار و دود روی تن هردویشان نشست.تمام اعتماد به نفس کوکی با باز شدن در و دیدن منظره ی مقابلش با خاک یکسان شد.
این دقیقا همان تصور وحشتناکی بود که از آن بار داشت.
نفسش را حبس کرد اما با این وجود تلخی دود غلیظ موجود در هوا را با زبانش حس کرد.
چشم هایش که به خاطر دود و بوی عطر غلیظ و تند همراه با بوی عرق میسوختند را به زور باز نگه داشت و اطرافش را پایید...و بلافاصله به بازوی تهیونگ چسبید.
محوطه ی وسیعی با سقف کوتاه روبرویش قرار داشت که با چراغ های قرمز،زرد و ارغوانی روشن شده بود.میز های متعددی در اطراف چیده شده بود که افراد زیادی دور آن جمع شده و به نوشیدن،قمار و مصرف کردن موادی که حتی ظاهرشان هم برای کوکی نا آشنا و ترسناک بود مشغول بودند.
در وسط محوطه هم سکویی برای رقص قرار داشت که کوکی به سرعت نگاهش را از آن گرفت.
سرش را به طرف دیگری چرخاند اما با چیز های جدیدی روبرو شد و انگشت هایش را بیشتر در بازوی تهیونگ فرو کرد.
اتاقک های به هم چسبیده و متعددی در دو طرف محوطه،نزدیک به در آسانسور قرار داشتند که در چهارچوب هر کدام از آنها یک نفر ایستاده بود.
مقابل برخی از آنها دختر و برخی دیگر پسر هایی در انتظار مشتری به سر میبردند.
در حالی که صورت هایشان به طور غم انگیزی آرایش شده بود و لباس هایشان هم به زور لباس نامیده میشدند.
کوکی با وحشت نگاهش را از دختر و پسر های نیمه برهنه ای که بعضا بسیار هم زیبا بودند گرفت و سر جایش ایستاد.
سرش به خاطر موسیقی کر کننده و رایحه های تند و آزار دهنده ی اطرافش در حال ترکیدن بود...و دیدن آن تصاویر حالش را بدتر میکرد.
پلک هایش را روی هم فشرد و محکم تهیونگ را سر جایش نگه داشت.
تهیونگ با تعجب به طرفش برگشت.
میدانست مشکل چیست.خودش هم از آن بار لعنتی متنفر بود و میخواست هر چه زودتر کارش را به اتمام برساند.پس کمی از تعلل کوکی عصبانی شد.اما وقتی چشمش به صورت گل انداخته و خجالتزده ی او افتاد،علی رغم میلش،بی صدا خندید.
کوکی که نگاهش را به زمین دوخته بود بازوی تهیونگ را به طرف خودش کشید و وادارش کرد جلوتر بیاید.سپس با صدایی که برای شنیده شدن مجبور بود آنرا را بالا ببرد گفت:تهیونگ...بیا برگردیم...
و با مظلومیت در چشم های او خیره شد.
همزمان سر و صدای درگیری از سمت یکی از میز ها بلند شد و کوکی را بیشتر ترساند.احتمالا کسی باخته بود...
تهیونگ سر تکان داد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:تا اینجا اومدیم...اگه برگردیم شاید بهمون شک کنن...
و خواست دوباره به راه بیفتد که کوکی دوباره بازویش را کشید و اورا نگه داشت.
بعد هم همانطور که زیر چشمی دختر ها و پسر های اجاره ای را میپایید سرش را به گوش او نزدیک کرد و گفت:مگه...مگه اینا بی جنس نیستن؟
تهیونگ متقابلا دهانش را به گوش کوکی نزدیک کرد و گفت:اینجا منطقه ی آزاده...همه مدل آدمی اینجا هست.
کوکی که مثل یک بچه ی کوچک از بازوی او آویزان شده بود خودش را به تهیونگ نزدیک تر کرد و سر تکان داد.
تهیونگ حرکت نکرد.
در عوض ایستاد و به کوکی خیره شد.
ای کاش الان جای دیگری بودند.جایی که بتواند به کوکی بگوید رنگ مورد علاقه اش بنفش است.
دقیقا رنگ همان چراغی که نورش از بالای سرشان،روی کوکی تابیده میشد و بازتاب آن نور روی موهای براق و سیاهرنگش چشم تهیونگ را گرفته بود.
به گونه های رنگ گرفته ی کوکی زل زد،اما زمانی که کوکی با تعجب سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد،نگاهش از روی گونه های کوکی،در چشم هایش ققل شد.
آنقدر متمرکز بود که حس کرد میتواند حتی صدای ضربان قلب نامنظم و تند او را بشنود.
بی اراده گفت:گونه هات گل انداختن!
و کوکی به طور معجزه آسایی حرفش را شنید.
دستش را روی صورتش کشید و با حرص غر زد:میخوای تا فردا همین جا وایستی؟
تهیونگ هم که انگار تازه از خواب بیدار شده باشد،پوزخندی زد و به راه افتاد.
از وسط محوطه گذشتند و به طرف دری چوبی که تقریبا در پشت تیغه ای چوبی پنهان شده بود رقتند.تهیونگ خودش را به نگهبان مقابل در معرفی کرد و چهره اش دوباره توسط دستگاه شناسایی شد.
بالاخره وارد اتاق شدند.
انگار اتاق از جنس عایق صدا ساخته شده بود،چون به محض بسته شدن در،آهنگ پر سر و صدای بیرون جایش را به موزیک ملایمی داد و کوکی بالاخره آرام تر شد و توانست نفس بکشد.
نگاهش را در اطراف چرخاند و چشمش به میز بزرگی در مرکز اتاق افتاد که عده ی زیادی در اطراف آن جمع شده بودند و سر و صدایشان بالا گرفته بود.
هر قدر که تلاش کرد نتوانست سر از کارشان در بیاورد اما احتمالا نوعی بازی در بینشان جریان داشت.
چشمش به مردی که در بالاترین قسمت میز نشسته بود افتاد و معده اش پیچ خورد.
مرد قدبلند به نظر میرسید و بدن ورزیده ای داشت.پوست برنزه وموهایی که مرتب به بالا شانه خورده بودند،به همراه چشم های ریز و پوزخند شیطنت آمیزش،اورا ترسناک و در عین حال جذاب نشان میداند.کوکی به دو دختری که در دو طرف مرد نشسته بودند نگاه کرد.از طرز لباس پوشیدن و آرایششان فهمید که باید زیبا و جذاب باشند.
یکی از دختر ها سیگار برگ مرغوبی را روشن کرد و بعد از اینکه خودش کام عمیقی از آن گرفت،آنرا بین لب های مرد جای داد و لبخند جذابی تحویلش داد.
کوکی نگاهش را از دست های مرد که دور کمر دختر ها قرار داشت گرفت.بینی اش را چین داد و از تهیونگ پرسید:همونه؟
تهیونگ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
کوکی توقع داشت با مرد پیر و چاقی روبرو شود که ریش هم داشته باشد.نه فردی که انگار تمام شیطنت تاریخ را در خودش جای داده است.
تهیونگ چند قدم به جلو برداشت و مرد را متوجه خودش کرد.
مرد دود سیگارش را رو به هوا فوت کرد و با پوزخند بزرگی گفت:هی...ببین کی از اینجا سر درآورده...
و کوکی نا خودآگاه خودش را عقب کشید.
مرد علی رغم نارضایتی دو دختر کنارش از جایش بلند شد و گفت:کیم تهیونگ...برای معامله اومدی یا خوشگذرونی؟
تهیونگ بر خلاف کوکی که حالا نقریبا پشت سرش پنهان شده بود،ذره ای از سنگینی نگاه های اطرافیان و جو سنگین اتاق معذب نشد و با نگاه خالی از احساسش بهمرد خیره ماند.
مرد به طرفش آمد و گفت:متاسفانه نمیدونم آدمای بی جنس چجوری خوشگذرونی میکنن...پس نمیتونم در این مورد بهت کمک کنم.
کلمه ی "بی جنس" را طوری به زبان آورد که کوکی لحظه ای به توهین بودن آن شک کرد.
تهیونگ اما بی خیال گفت:من اینجا بهم خوش نمیگذره...برای معامله اومدم.
مرد خندید و گفت:من از معامله خوشم میاد.بیا...بیا اینجا راحت باش.
و خودش با بیخیالی سیگارش را به یکی از دختر ها سپرد و پشت میز دیگری که به نظر میز شخصی خودش بود نشست.
تهیونگ به طرفش رفت و گفت:اینجا برای صحبت،زیادی شلوغ نیست؟
مرد به جمعیت پر سر و صدای داخل اتاق نگاه کرد و گفت:نه...نه مشکلی نیست.هی!بچه ها!...به کارتون برسین.این دخترا به جای من بازی میکنن.
وقتی که توجه حاضرین از روی آن سه نفر برداشته شد،مرد با سر به صندلی ها اشاره کرد و گفت:بشین تهیونگ.حتما خسته ای...
تهیونگ دست هایش را روی سینه قلاب کرد و گفت:راحتم...ما زیاد اینجا نمیمونیم...
مرد روی میز خم شد،نگاهش را به کوکی دوخت و با نیشخند گفت:میبینم این دفعه تنها نیستی.معرفی نمیکنی؟
تهیونگ بدون اینکه حرفی بزند به کوکی زل زد و با این کار،تمام این قضیه را به خود کوکی سپرد.
مرد خطاب به کوکی گفت:لازمه اسم شمارو هم بدونم...مرد جوان؟
طوری روی کلمه ی "مرد جوان'' تاکید کرد که کوکی مطمئن شد مرد از جنسیتش خبر دارد.
عرق سردی روی بدنش نشست.
با این وجود،وارد پوسته ی اعتماد به نفسش شد.دست های یخ کرده اش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت:لزومی نداره.همینطور که تهیونگ گفت...ما زیاد اینجا نمیمونیم.
تهیونگ نیشخندش را قورت داد و گفت:بهتره وقت تلف نکنیم...
مرد به عقب تکیه زد،نگاه خیره ی دیگری به کوکی انداخت و گفت:میشنوم...

twelfth dimensionDove le storie prendono vita. Scoprilo ora