"part 45"

2.5K 619 1.5K
                                        

سلام💜
خواننده های قشنگم...پارت قبل یسری سوءتفاهم پیش اومده بود برای بعضیاتون.
فکر میکردین که کوکی با قبول کردن جابجایی قراره از بعد دوازدهم بره...
هی بهتون گفتم با دقت بخونین.نخوندین فراموش کردین دیگه😑
پس...باید این توضیحاتو بخونین تا براتون مرور بشه😉

جابجایی:با فناوری های خاصی به بدن کوکی یک مقدار خاص انرژی داده میشه و باعث میشه که خودآگاه کوکی از بدنش جدا بشه تا بتونه به طور افقی توی بعد دوازدهم جابجا بشه.مثل یک روح که قابل دیدن و شنیدن نیست.
نیاز به قدرت ذهنی بالایی داره که اگه یادتون باشه کوکی یک آزمایش و چالش هایی رو انجام داد و معلوم شد که قدرت ذهنیشو داره.

انتقال:یعنی همون اتفاقی که توی پارت چهارم برای کوکی افتاد.به طور عمود بین بعد ها جابجا شد.مثل انتقال از طبقه ی اول ساختمون به طبقه ی دوازدهم.یعنی انتقال از یک بعد به بعد دیگه.

کاری که کوکی میخواد برای نامجون انجام بده جابجاییه.تا براش از چانگ مون اطلاعات بگیره.مثل یک جاسوس تقریبا.
و بعد از اون تصمیم میگیره که میخواد توی بعد دوازدهم بمونه یا نه.
امیدوارم بهتر متوجه شده باشین.😉
بریم واسه خوندن یکم ویکوک شیرین که انرژی بگیرین واسه جابجایی.😎👍

____________________________

ادامه ی اتفاقات پارت قبل...

خوب؟
ابدا صفت مناسبی برای این وضعیت محسوب نمیشد.
آن هم وقتی که آن کارآموز لعنتی تصمیم نداشت یک جواب درست و قاطع تحویل فرمانده اش بدهد و یکبار برای همیشه بگوید که میرود یا میماند و تهیونگ را از این دودلی و تشنج خلاص کند.

نمیخواست به این فکر کند که عجله ی کوکی برای انجام جابجایی،فقط برگشتن به بعد اول است.
اما دست خودش نبود.
لحظه ای این فکر از سرش بیرون نمیرفت...
آنقدر با خودش درگیر این افکار بود که متوجه نشد کی به خانه رسید و خودش را به اتاقش رساند.
کوکی هم بدون هیچ حرفی وارد اتاق شد و پاکت لباس هایش را به کناری انداخت.

تهیونگ بلافاصله به سمت پنجره رفت و آنرا باز کرد.کاری که هیچوقت سابقه نداشت انجامش دهد.
بعد هم روی لبه ی پنجره نشست،نیم نگاهی به پاکت انداخت و گفت:چرا نمیپوشیشون؟
کوکی که با بیحالی لبه ی تخت نشسته بود گفت:الان؟؟؟
تهیونگ سر تکان داد و خیل منطقی گفت:آره خب!اصلا کنجکاو نیستی ببینیشون؟
کوکی دودل گفت:خب...چرا!ولی الان یکم دیر نیست؟
تهیونگ مخالفت کرد:نه!زودباش!فردا اصلا وقت نداریم ها!
و آرزو کرد کوکی بیشتر چانه نزند.
وگرنه باید برای کوکی توضیح میداد که فقط دلش میخواهد آن لباس و رنگی که سلیقه ی خودش است را در تن او ببیند.

آرزویش برآورده شد و کوکی بدون حرف دیگری به طرف پاکت رفت و لباس هارا بیرون آورد.
با دیدن کت،نفسش گرفت و خشکش زد.
زمزمه کرد:وای!

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now