_آفتاب داغیه جونگو...دیر کردی!
درست لحظه ای که فکر میکرد امروز میتواند روز بهتری باشد،صدای بن شیل تمام رویا هایش را نابود کرد.سرجایش ایستاد و به پشت سرش،جایی که صدای اورا شنیده بود،برگشت. و اورا دید که با پوزخند مخصوصش به دیوار تکیه کرده بود.
ادامه داد:چطور تونستی منو توی گرما انقدر منتظر بذاری؟
به محاسبه نیازی نبودکه کوکی بفهمد او منتظر معذرت خواهیست.متوجه شد او اینبار تنها نیست،اینبار خلاقیت به خرج داده و دونفر دیگر را به خودش همراه کرده بود.
سردرد کوکی شدیدتر شد و کف دست هایش عرق کرد.متوجه شد هنوز هم از بن شیل میترسد که البته حق هم داشت.قبل از اینکه آبرویش را در استخر شنا ببرد،زیاد بن شیل را جدی نمیگرفت.اما بعد از آن مجبور شد جدی تر برخورد کند.
قضیه این بود که کوکی به دنبال ورزشی مناسبی برای سلامتی اش میگشت.والیبال،بسکتبال و تنیس روی میز را امتحان کرد و ضربان قلب،کالری مصرف شده و مقدار فعالیتش را اندازه گیری کرد تا بهترین ورزش را پیدا کند.اما نتوانست از استخر بزرگ و مجهز کالج بگذرد.پس در یکی از روزهای خلوت استخر،مسئول آنرا قانع کرد که یک ساعت در زمان های خالی استخر به او اجازه ی ورود بدهد.
آدمی نبود که درخواست زیادی از افراد داشته باشد،پس تقربا در قانع کردن افراد موفق بود.
آب های آرام و مطبوع به همراه سکوت لذتبخش،به اندازه ای بر روحیه ی کوکی تاثیر گذاشت که باعث شد به آن به عنوان یک انتخاب اصلی فکر کند.البته تا موقعی که از استخر خارج نشده بود.
اوضاع فرق کرد.
آن هم موقعی که با موها و بدن خیس،در حال که فقط یک مایوی شنا به تن داشت.روبروی قفسه ی خالی لباس هایش ایستاد و سعی کرد به خودش بقبولاند که قفسه ی اشتباهی را انتخاب کرده.اما اشتباهی در کار نبود.
تنها چیزی که به جای لباس هایش پیدا کرد نوشته ای در کف قفسه بود:
از لباسات خوشم نیومد...جونگو!اینکه با مایو در رختکن بنشیند تا وقتی که شیفت دختر ها شروع شود،چیزی نبود که باعث خجالتش باشد،چون از لحاظ بدنی،در بهترین حالت قرار داشت وچیزی برای خجالت نبود،اما بعضی از دختر ها حضور یک پسر خیس،لخت و غمگین در رختکن را،نوعی اهانت به حقوق زنان و نقض تساوی حق و حقوق مادی و مدنی مرد و زن میدانستند و تاجایی که در توانشان بود به کوکی غر زدند.
کوکی هم خیلی آرام نشست و گیجگاهش را ماساژ داد.انعکاس صدادی جیغ جیغی دختر های عصبانی،مغزش را فلج کرده بود.تااینکه بالاخره اتفاقی افتاد.
دختری به اسم یونا که شایعه ای قوی مبنی بر منحرف بودنش در کالج در جریان بودجلو آمد و قضیه را از کوکی پرسید.کوکی شایعات را شنیده بود.درموردش نظری نداشت اما منحرف بودن،آن هم به دلیل اینکه هودی های اُورسایز پسرانه با شلوار های لی گشاد میپوشید،کمی زیادی به نظر می رسید.
بعد از شنیدن حرف های کوکی سر تکان داد و در عرض چند ثانیه هودی مشکی و بلندش را از تنش بیرون کشید و روی شانه ی کوکی انداخت.بعد هم دستش را در ساک ورزشی اش فرو برد و شلوارک لی گشادی تاروی زانو که کاملا واضح بود خودش،شلوار قدیمی اش را به آن تبدیل کرده از آن بیرون کشید و آنرا به کوکی داد و با بیخیالی گفت:اینارو بپوش!
کوکی لباس هارا با تعجب نگه داشت و بعد به یونا زل زد که تیشرت سفید و قدیمی چروکی به تن داشت و کمی عجیب غریب به نظر میرسید.
از جایش بلند شد و گفت:منظورت اینه که...لباسای دخترونه بپوشم؟
یونا پوزخند زد و گفت:به نظرت دخترونه ان؟
و بعد هم رفت.
و همین شد که کوکی با لباس های گشاد یک دختر که بیشتر از لباس های خودش به او می آمدند از استخر خارج شد.
این اتفاق برایش انگشت نما شدن بین دختر هارا به ارمغان آورد.
در نهایت هم کوکی، بولینگ را انتخاب کرد.

YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...