"part 51"

2.4K 630 540
                                        

با عصبانیت روی زمین ضرب گرفته بود و لبش را میجوید تا به تهیونگ فحش ندهد.
به شدت عصبانی و به همان شدت ناراحت بود.
غم عجیبی روی سینه اش سنگینی میکرد.به خاطر دیدن گذشته ی او عذاب وجدان داشت و با تک تک جملاتی که از او میشنید صدای جیغ هیوتسو هق هق های مردانه ی تهیونگ در سرش تکرار میشد.
با بغض نامحسوسی زمزمه کرد:از دستش عصبانی ام.چطور میتونه همزمان هم خودخواه باشه و هم از خودگذشتگی کنه؟
مغزش آرام گفت:اون از خودگذشتگی میکنه...و خجالتی هم هست.تو خجالتش رو به شکل خودخواهی برداشت میکنی.
کوکی غر زد:در هر صورت...ازش عصبانی ام!
مغزش خندید و گفت:نه!نیستی!نا آرومی الانت به خاطر اینه که دلت میخواد تهیونگ از توی اون اتاق بیرون بیاد و به تو توجه کنه.

کوکی با حرص چانه اش را جمع کرد و به دنبال جواب دندان شکنی گشت اما وقتی به نتیجه ای نرسید پوفی کرد و گفت:گریه کردنشو دیدی؟انقدر خوشگل بود که غیر واقعی به نظر میرسید.
مغزش گفت:البته که مثل یک آدم عادی گریه میکرد،فقط چون تو دوستش داری انقدر برات جذاب بود.
کوکی با سر تایید کرد و زیر لب نالید:درست لحظه ای که با خودم فکر میکنم دیگه ممکن نیست بیشتر از این دوستش داشته باشم،یهو یک کاری میکنه که قلبم از حرکت وایسته.بعدشم دلم میخواد بشینم و برای قلبم که داره منفجر میشه خون گریه کنم.
مغزش با عجله میان حرفش پرید و گفت:هیسسسس...اومد!
کوکی صاف تر نشست و با اخم به تهیونگ نگاه کرد و تهیونگ هم به زحمت خنده اش به خاطر بچه بازی های کوکی را قورت داد و با چهره ای خنثی کتش را در دست گرفت و همانطور که به طرف در میرفت گفت:میرم بیرون قدم بزنم
کوکی با چهره ای خنثی تر گفت:باشه...خوش بحالت پس!
تهیونگ پوفی کرد و گفت:میخوای توام بیای؟
کوکی تمام تلاشش را به کار برد تا خنثی بماند اما در نهایت با لبخند مسخره ای از جایش بلند شد و همزمان با پوشیدن پیراهن روی تیشرت سفید رنگش گفت:میتونستی از همون اول بهم بگی"بیا با هم قدم بزنیم"به همین راحتی!

تهیونگ حرفی نزد و از خانه بیرون رفت.کوکی هم تقریبا پشت سرش درحال دویدن بود که مغزش تمسخر آمیز پرسید:عصبانی نیستی؟
کوکی نیشخندی زد و گفت:عصبانی هستم...اما بیشتر از اون عاشقشم.
بعد هم بدون توجه به بقیه ی حرف های مغزش به دنبال کردن تهیونگ ادامه داد.
هوا به خاطر بارندگی روز قبل تازه و کمی خنک بود و حال کوکی را جا می آورد.
در سکوت دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد و به این فکر کرد که آیا باید درمورد جابجایی اش با او حرف بزند یا نه.
اینکه نمیتواست واکنش اورا پیش بینی کند درگیری ذهنش را بیشتر هم میکرد پس در افکارش غرق شد و صرفا تهیونگ را دنبال کرد.
تا اینکه به مکان مورد نظر او رسیدند و کوکی با صدای جوش و خروش آب از افکارش بیرون کشیده شد.
با کنجکاوی به منظره ی مقابلش نگاه کرد و پرسید:مگه...پایتخت هم رودخونه داره؟
تهیونگ سر تکان داد و گفت:این یک شاخه از رودخونه ی مناطق آزاده که از پایتخت به ایالت مردمی میرسه.

twelfth dimensionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora