"part 19"

2.4K 584 184
                                        

جیمین که نمیتوانست زیاد عصبانی شود،لب هایش را به هم فشرد و شمرده شمرده گفت:جانگ کوک...به خاطر خدا،اون لقمه ی لعنتی رو قورت بده...بعدش بگو تهیونگ چی گفت...
کوکی با عجله نگاهی به ساعتش انداخت و وقتی دید هنوز وقت دارد،با خیال راحت از سرعت جویدنش کم کرد و دیگر دربین غذا حرف نزد،لقمه اش را قورت داد،دست هایش را برای سخنرانی پر آب و تابی بالا آورد اما بلافاصله در کافه باز شد و دونفر،به طور احمقانه ای به داخل پریدند.جیمین با دیدن چهره ی هیجانزده یونگی و چهره ی عصبی هوسوک،خندید و مشغول آماده کردن صبحانه برای دونفر شد.
یونگی در حالی که انگار گارد گرفته بود،نگاهش را در اطراف کافه چرخاند و با دیدن کوکی بالا پرید و به شکل عجیبی شروع به ادا درآوردن برای هوسوک کرد.کوکی که تا بحال این حالت او را ندیده بود با لبخندی کوچک و متعجب به آن دو خیره ماند.
هوسوک با دیدن کوکی اخم کرد و همانطور که غر میزد،از یونگی رو برگرداند و به طرف پیشخوان حرکت کرد.اما یونگی دست بردار نبود و در حالی که با سرخوشی میخندید،گفت:تو برای باختن ساخته شدی هوسوک.این توی تقدیرته!
کوکی لبخندش را بزرگتر کرد و گفت:چی شده؟دیدن من انقدر براتون هیجان انگیزه؟
جیمین سر تکان داد و گفت:نه! این دوتا احمق دوباره شرط بندی کردن.مثل همیشه!
هوسوک نگاه غضبناکی به کوکی انداخت اما یونگی روی صندلی وسط آن دو نشست و گفت:این دفعه روی جانگ کوک شرط بستیم.
ریز خندید و ادامه داد: دیروز که قضیه ی نیومدن جانگ کوک به کافه رو به هوسوک گفتم،هوسوک گفت که حتما تهیونگ دیگه دلش نمیخواد که کارآموزش بیاد اینجا،ولی من گفتم که جانگ کوک قطعا امروز اینجا پیداش میشه...و من برنده شدم.طبق معمول!
کوکی زیرلب گفت:مضخرفه!  
ولی نتوانست لبخند نزند.یونگی رو به جیمین گفت:حالا نوبت تنبیهه...جیمین...یک لیوان بزرگ از مُسهِل لطفا!
هوسوک زیر لب نالید.
کوکی معنی کلمه را نفهمید.پس هم خانواده های آنرا فهرست کرد:مسهل...سهل...اسهال؟؟؟
خشکش زد.با دهان باز رو به جیمین کرد و پرسید:اسهال؟
یونگی ضربه ای به پشت کوکی زد و گفت:البته!...پس فکر کردی چرا بهش میگم تنبیه؟
کوکی با وحشت به لیوان بزرگی که حاوی مایعی سبز رنگ و شفاف اما مرگبار بود نگاه کرد.وقتی که هوسوک لیوان را با بغض گرفت و خواست آنرا سر بکشد کوکی طاقت نیاورد و با صدای بلند گفت:صبر کن!
بعد هم رو به یونگی کرد و گفت:تو هنوز شرط رو نبردی!   یونگی ابروهایش را بالا برد.کوکی ادامه داد:چه دلیلی رو برای نیومدن دیروزم پیش بینی کردی؟ و چطور به این نتیجه رسیدی که من امروز میام؟
یونگی که دیگر آنقدر هاهم خوشحال به نظر نمیرسید با کمی دودلی گفت:خب...تو نیومدی و من گفتم که احتمالا به خاطر گردش علمی و عقب نموندن از برنامه ی تمرین،یک ساعت تمرین رو زودتر شروع کردین...اما امروز گردش علمی در کار نیست...پس تو حتما میومدی.
کوکی در مقابل شک یونگی،نگاه ملتمس هوسوک و لبخند همیشگی جیمین کمی ادای فکر کردن درآورد.سپس رو به جیمین کرد و با لبخندی شیطانی گفت: یک لیوان دیگه از اون نوشیدنی ها برای یونگی بیار...هردوشون اشتباه کردن.
یونگی با عصبانیت از روی صندلی پایین پرید و درحالی که دست هایش را در هوا تکان میداد با حرص گفت:این اتفاق هرگز نمی افته! حالا که هردوتامون باختیم...این شرط بندی کلا باطل میشه.هیچ کس هم قرار نیست تنبیه بشه.مگه نه هوسوک؟
هوسوک از سر آسودگی لبخند زد و گفت:موافقم...بیا فراموشش کنیم.
جیمین هم که نمیتوانست عصبانی شود،با اخم بامزه ای غر زد:ای بابا! منو مسخره کردین؟ الان با این لیوان مسهل چیکار کنم؟
یونگی با بیخیالی گفت:بده جانگ کوک ببره برای تهیونگ...اینش دیگه به ما مربوط نیست.
کوکی از تصور آن ریز خندید و گفت:من همچین جنایتی در حق اون نمیکنم.
جیمین با شنیدن اسم تهیونگ،به یاد مکالمه ی نیمه کاره اش با کوکی افتاد،جدی شد و گفت:جانگ کوک...حالا که صبحانه خوردی...مکالمه ی خودت با تهیونگ رو تعریف کن...
یونگی و هوسوک درحال خوردن صبحانه،به شکل خنده داری به کوکی خیره شدند.
کوکی نفس عمیقی کشید و گفت:گفتم که...تهیونگ میدونست من درمورد اون موضوع از تو پرسیدم.در مورد جواب تو از من پرسید و منم نظر تورو بهش گفتم.
جیمین سر تکان داد و گفت:خب؟
_بعدش اون پوزخند زد و گفت قتل فقط این نیست که یک نفر رو با دستای خودت بکشی.اگه باعث مرگ کسی بشی،حتی غیر مستقیم،پس تو قاتل اون آدمی.
هوسوک زیر لب اوه کشیده ای گفت و یونگی به فکر فرو رفت.جیمین تلاش کرد لبخند بزند.
کوکی که از واکنش آنها گیج شده بود ادامه داد: ومن ازش پرسیدم در این صورت،اون کسیو کشته یا نه...
یونگی با بی صبری پرسید:و اون چه جوابی داد؟
_خب...گفت که آره.یک نفر رو کشته.
کافه در سکوت فرو رفت.
کوکی که معذب به نظر میرسید زورکی لبخند زد و گفت:ولی...حقیقت نداره.مگه نه؟ من یک هفته اس دارم با اون زندگی میکنم.اون نمیتونه کسی رو بکشه.درسته؟
جیمین با لبخند مهربانی بازوی کوکی را نوازش کرد و گفت:اوه...جانگ کوک!قضیه اینطوری نیست که تو فکر میکنی...
یونگی با سوءظن پرسید:یعنی فکر میکنی میخواد بترسونتش؟
کوکی شوکه شد.اصلا باورش نمیشد که بخواهند آنطور در مورد تهیونگ حرف بزنند.تهیونگ در بدترین حالت،فقط کمی خسته و جامعه ستیز بود.
با حرص گفت:نه! داری اشتباه میکنی...نودم بهش گیر دادم که حقیقت رو بهم بگه.شما که میدونین...من زیاد سوال میپرسم.اون آدمی نیست که بخواد بهم دروغ بگه...یا اذیتم کنه.اینجوری در موردش حرف نزنین!
هوسوک که تا الان ساکت بود پوزخند زد و گفت:واقعا؟ میخواین بگین که متوجه نشدین تهیونگ داره در مورد چی حرف میزنه؟
یونگی پس از کمی فکر کردن زمزمه کرد:اوه...خدای من!    کوکی با کلافگی گفت:میشه به منم بگین قضیه چیه؟
جیمین دوباره با لبخندی زورکی رو به کوکی کرد و گفت:تهیونگ هم آدمه جانگ کوک...اونم توی زندگیش سختی های زیادی کشیده...
کوکی گفت:اینا جواب سوال من نیستن...بهم بگو چی شده جیمین...
جیمین سرش را پایین انداخت و کمی در سکوت فکر کرد.سپس زمزمه وار گفت:تهیونگ...پارسال همین موقع ها،یک نفرو از دست داد.کسی که خیلی بهش نزدیک بود و به همدیگه وابسته بودن.کسی که میشه گفت عزیز ترین فرد زندگی اون بود،کشته شد و ضربه ی بدی به تهیونگ وارد شد.احتمالا به همین خاطره که خودش رو مقصر میدونه...ولی این واقعیت نداره.تهیونگ هیچ تقصیری نداره.
هوسوک سر تکان داد و گفت:اون فقط به خاطر ناراحتی و غمی که داره،این حرفو میزنه.بهتره که در این مورد دیگه ازش چیزی نپرسی.یادآوری خاطرات بد،میتونه بازم بهش ضربه بزنه.
از سوالاتی که در سرش میچرخید،سرگیجه گرفته بود.
حالا میفهمید منظور تهیونگ،از زندگی که از او گرفته شده چیست.بهتر از هرکسی میدانست از دست دادن یکی از عزیزان چه احساسی دارد.درک میکرد که این غم،تا چه اندازه برای تهیونگ تازه است.یک سال مدت زیادی برای کنار آمدن با این غم نبود.
دهان باز کرد تا سوال دیگری بپرسد اما جیمین با عجله گفت:ساعت چنده؟نباید بری؟
کوکی به سرعت ساعت را چک کرد و با دیدن ساعت9:02قلبش به تپش افتاد.با عجله خداحافظی کرد و از کافه بیرون دوید.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now