"part 68"

1.6K 477 812
                                    

پریویِسلی...آن دِ تولفث دیمنشن:
(پشمام چه با کلاس😂)

پارت قبل شاهد اتفاق خاصی نبودیم. فقط ویکوک یکم به هم ور رفتن و یه چند تایی مومنت سافت و زیبا تحویلتون دادن...که خب یه مقدارش حامله بازیای کوکی بود و لوس کردناش واسه مَردش.
😂😑
و تهیونگم به خیال خواب بودن کوکی موهاشو انگولک کرد و پیشونیشو بوسید که کاشف به عمل اومد کوکیه موز مار بیداره و اینطوری...
بریم برای ادامه اش😉✨

________________________

لباسهای درمانگاه را تا زد و بی صدا به طرفشان عق زد تا نشان بدهد چقدر از آنها متنفر است.
بعد هم با اخم روی تخت نشست تا منتظر برگشتن تهیونگ بماند.

با هزار التماس او را راضی کرده بود که بی خیال این نصف روز باقیمانده در درمانگاه و تحت نظر بودن شود و زودتر کارهای ترخیصش را به اتمام برساند.
هنوز درحال فکر کردن به این بود که کم کم یک گوشواره ی جدید برای گوش راستش بخرد و کمی در  قیافه اش تنوع ایجاد کند که ناگهان در اتاق باز شد و در کمال تعجب با چهره ی نگران یونگی مواجه شد.

یونگی با عجله به داخل اتاق پا گذاشت و گفت: تهیونگ کجاست؟ 
کوکی با عجله از جایش بلند شد و توضیح داد: رفته...رفته با دکتر صحبت کنه تا منو مرخص کنن! الان میاد! چطور مگه؟
یونگی پوفی کرد و گفت: گارد سلطنتی الان برای بردن تو میاد. خب؟ نترس!
کوکی وحشت کرد!

بلافاصله پرسید: چرا؟ مگه چیشده؟ 
یونگی گفت: نامجون بهت میگه. اما فقط...فقط لطفا خیلی مقاومت نکن...منظورم اینه که طوری رفتار نکن که گارد سلطنتی بفهمه بین تو و تهیونگ چیزیه! 
کوکی با گیجی گفت: چی؟ یونگی من اصلا... 
یونگی عجولانه توضیح داد: ببین...اونا همه چیزو به نامجون اطلاع میدن. نذار بفهمن که تو و تهیونگ بیشتر از فرمانده و کارآموزین. خب؟ فقط کارآموز باش!
و قبل از اینکه کلمه ی دیگری گفته شود در دوباره باز شد و یکی از سرباز های رده بالاتر به همراه دو سرباز دیگر وارد اتاق شد.

به یونگی نگاهی انداخت و گفت: جناب مین! شماهم اینجایین؟ 
یونگی سرتکان داد و گفت: بله. اومدم به جانگ کوک زودتر خبر بدم که وسایلشو جمع کنه.
مرد با سر تایید کرد. به سمت کوکی برگشت و گفت: جناب جئون...مطلع شدیم که امروز میتونین مرخص بشین. همراهیتون میکنیم. 
کوکی قدمی به عقب برداشت. به تخت چسبید و گفت: اممم...ممنون...ولی کجا میخوایم بریم؟ 
مرد گفت:شما رو تا قصر همراهی میکنیم. بعد از اون فرمانروا تصمیم میگرن. 

کوکی گیج شده بود.
اصلا چرا باید به قصر میرفت؟
یا نامجون قرار بود برای چه چیزی تصمیم بگیرد؟ 
تمام سوال هایش را نادیده گرفت. با دودلی پرسید: جناب...جناب کیم کجان؟ صبر کنین تا فرمانده ام بیان!
یونگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به مرد خیره شد. اما مرد گفت: لزومی نداره. جناب کیم هم... 

twelfth dimensionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora