"part 13"

2.5K 621 210
                                        

تا چند ساعت بعد از ظهر،تهیونگ فقط زیر سایه ی درخت ایستاد و برای دویدن کوکی زمان گرفت.ده ها بار او را وادار کرد که محیط زمین دایره ای بدود.چند باری هم که کوکی برای استراحت روی زمین دراز کشید،تهیونگ با نهایت سرعت خودش را بالای سر او رساند و هر بار مجبورش کرد که شنا برود.
بعد هم بلند شود و دوباره بدود.آنقدر در این باره جدیت به خرج داد که کوکی ترجیح داد دراز کشیدن را فراموش کند.بعد از هر نیم ساعت دویدن،به اندازه ی ده دقیقه تهیونگ کوکی را متوقف میکرد و وادارش میکرد که حرکات کششی مخصوص را انجام دهد و هر دفعه هم یادآوری کرد که تا وقتی کوکی نتواند پاهایش را 180 درجه از هم باز کند،حرکات کششی و دویدن ها ادامه پیدا خواهند کرد.
وقتی که بالاخره تهیونگ متوجه شد که گرسنه است،پایان تمرین را اعلام کرد تا برود چیزی بخورد.با شنیدن این حرف،کوکی خودش را روی چمن نازک زمین ولو کرد و فقط نفس کشید.سینه اش با هر نفسی که میکشید،صدای عجیب و غریبی تولید میکرد که میشد آنرا نوعی عدم آمادگی برای چنین فعالیتی تلقی کرد.لباسش را که کاملا خیس عرق شده بود را از بدنش جدا کرد و خودش را باد زد.
تمام لباسهایش به بدنش چسبیده بودند و کفش های راحتی اش که واقعا برای این کار ساخته نشده بودند،درحال متلاشی شدن به نظر میرسیدند.حضور تهیونگ را بالای سرش حس کرد و نفسش بند آمد.با وحشت نالید:نه!...دیگه نمیتونم شنا برم! دارم میمیرم! باورکن!
تهیونگ پوزخندی زد و دستش را به سمت کوکی دراز کرد و گفت:بلند شو...
کوکی به دست تهیونگ نگاه کرد و گفت:الان...جرثقیل هم نمیتونه منو بلند کنه تهیونگ.تو چطوری...
تهیونگ نگذاشت که حرفش را تمام کند،دست هایش را دراز کرد،ساق دست هایش را محکم گرفت و با چنان سرعتی او را از سر جایش بلند کرد که کوکی تا چند لحظه گیج میزد.باناباوری به پاهایش نگاه کرد و با بهت گفت:وای! ایول!
تهیونگ با بیخیالی گفت:بریم...باید قبل از ناهار دوش بگیری.
کوکی پرسید:یعنی...میریم خونه؟
تهیونگ فقط گفت:نه!
و به راه افتاد.کوکی هم با اخم و پاهایی که به زور میتوانست حرکتشان دهد خودش را به او رساند.تهیونگ وارد ساختمانی شد که کوکی در ابتدای ورودش متوجه آن نشده بود.ابتدا وارد سالن کوچکی شدند که در سرتاسر دیوار هایش کمد های چوبی متعددی نصب شده بود.تهیونگ به سمت یکی از کمد ها رفت و گفت:این کمد منه.
سپس با کلیدی که از جیبش بیرون آورد،در آنرا باز کرد.پیراهن سورمه ای جلو بسته ای که سه دکمه ی پارچه ای در قسمت یقه ی ایستاده اش داشت به همراه شلوار سیاهرنگی بیرون آورد و آنهارا به طرف کوکی گرفت.کوکی با تعجب پرسید:اینارو...بپوشم؟
تهیونگ نیم نگاه متعجبی به لباس ها انداخت و گفت:کار دیگه ای میتونی بکنی باهاشون؟
کوکی چانه اش را جمع کرد،لباس ها را گرفت و زیر لب تشکر کرد سپس به همراهش وارد سالن بعدی شد.مکانی متشکل از اتاقک هایی کوچک که واضح بود مکانی برای دوش گرفتن اند.
تهیونگ گفت:لباسای قبلیتو بذار توی کمد.بعدا برشون میداریم.من بیرون میمونم.
و بدون حرف دیگری از سالن خارج شد.کوکی وارد یکی از اتاقک ها شد و برای دومین بار در روز،دوش گرفت.بانداژش را باز کرد و به بررسی زخمش پرداخت.
شروع به شمردن کرد.
از زمانی که تهیونگ دستش را بانداژ کرده بود،هشت ساعت میگذشت.پس زخمش را بررسی کرد و وقتی دید به اندازه ی 40ساعت ترمیم پیدا کرده است حسابی ذوق زده شد.
پارچه را که حالا زیاد تمیز نبود دور انداخت و اجازه داد زخمش هوا بخورد.
لباس های تمیزش را پوشید و لباس های قبلی را تا کرد و داخل کمد گذاشت و سعی کرد به این فکر نکند که کمد تهیونگ چقدر بوی عرق خواهد گرفت.
درحالی که آستین های پیراهنش را تا زیر آرنج تا میزد از ساختمان خارج شد و سرش را محکم تکان داد تا موهایش سریعتر خشک شوند.
چشمش به تهیونگ افتاد که سرش را پایین انداخته بود و پشت به کوکی،به گل قاصدکی که آماده ی فوت شدن بود نگاه میکرد.
کوکی از دیدن این لطافت تهیونگ و این صحنه ی کمیاب لبخند زد اما تهیونگ درست در همین لحظه پایش را روی گل بیچاره کوبید و آنرا کاملا له کرد.

twelfth dimensionWo Geschichten leben. Entdecke jetzt