"part 49"

2.4K 632 643
                                    

دلش میخواست داد بزند"عجب غلطی کردم!یکی بیاد کمکم!"
اما حتی نمیتوانست درست نفس بکشد.تقریبا تمام تعادلش را مدیون دیوار ها بود.
در حالی که تمام بدنش میلرزید و از ضعف و خستگی به سختی اطرافش را میدید خودش را به اتاقش رساند و از فکر کردن به تنهایی اش حالت تهوع گرفت.به درمانگاهی که آنقدر راهرو های خلوتی داشت لعنت فرستاد و با دست لرزانش در را باز کرد.
وقتی که وارد اتاق شد و چشمش به داخل افتاد با خوشحالی و صدای ضعیفش گفت:تهیونگ!
و سرش گیج رفت و به چهارچوب در تکیه زد و نفس عمیقی کشید.
باورش نمیشد تمام مدتی که به خاطر تنهایی اش بغض کرده بود،تهیونگ در اتاقش به انتظارش نشسته باشد.

تهیونگ از جا پرید و همانطور که به کوکی در راه رفتن کمک میکرد گفت:کوکی...یخ کردی!پتوت کجاست؟
کوکی با گیجی نگاهی به بدنش انداخت و متوجه شد دست هایش همانطور به شکل نگه داشتن پتو مانده اند بدون اینکه پتویی وجود داشته باشد.
زیر لب نالید:لعنتی...حتما توی راه افتاده.متوجه نشدم...
تهیونگ با اخم اورا روی تخت نشاند و گفت:گفتی از پس خودت برمیای دیگه؟نه؟
کوکی با دلخوری رو تخت دراز کشید و گفت:چرا برنگشتی خونه؟
تهیونگ با همان اخم گفت:نمیخواستم تورو تنها بذارم.در ضمن...من به استراحت نیاز ندارم...به خواب نیاز دارم.
کوکی عرق های سردش را پاک کرد و با نگاه گیجی به او خیره ماند.

تهیونگ با بیخیالی تخت کناری را هل داد و آنرا به تخت کوکی چسباند و همانطور که پتوی دیگر را دور کوکی میپیچید گفت:من باید اینجا باشم تا بتونم بخوابم.
و بعدهم خیلی عادی بالش تخت دیگر را برای خودش مرتب کرد.
کوکی از لا به لای پتوی گرم و نرم جدیدش به او خیره ماند بی صدا نخودی خندید.
تهیونگ سر جایش ایستاد و با شک گفت:میخوای برم برات یک سیب دیگه بگیرم؟

کوکی به طور بچگانه ای"نوچ"کشیده ای گفت و لبخند کمرنگی زد.
تهیونگ چراغ اتاق را خاموش کرد.اما به لطف دستگاه های مختلف اتاق و پنجره ی بزرگش که رو به بیرون و ماه همیشه کامل سن دانته بود،تغییر چندانی در نور اتاق حاصل نشد.
روی تخت یک نفره ی خودش که به تخت کوکی چسبیده بود نشست.
کوکی همانطور که رو به او به یک شانه دراز کشیده بود از لای پتو به او زل زد و واکنشی از خودش نشان نداد.

تهیونگ هم به شانه روبه کوکی دراز کشید،یک دستش را خم کرد و آنرا زیر بالش فرو برد تا سرش کمی بالاتر بیاید.سپس او هم بدون هیچ حرفی منتظر واکنشی از طرف کوکی ماند.
کوکی با لحنی که انگار درخواست نابجایی داشته باشد من و من کنان گفت:میشه...میشه امشب...این طرفی بخوابم؟
با نگاه مظلومی به او نگاه کرد و توضیح داد:منـ...منظورم اینه که دیگه پشتمو به تو نکنم...
تهیونگ یک تای ابرویش را بالا برد و خیلی عادی گفت:یعنی میگی از روبرو بغلت کنم؟
صورت کوکی داغ شد.لبش را جوید و آرام و خجالتی اما با اشتیاق سرش را به علامت تایید تکان داد.
تهیونگ بدون تلاش خاصی،دست آزادش را باز گذاشت و نگاهی حاوی پیام"خودت بیا بغلم.حوصله ندارم تکون بخورم."به او انداخت و کوکی بیشتر از قبل در پتو فرو رفت.
اما احمق که نبود به خاطر خجالتش،بیخیال آغوش باز تهیونگ شود.
پس بدون اینکه با او چشم در چشم شود مانند یک کرم کوچک جلو خزید و مانند همان کرم به او چسبید.

twelfth dimensionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora