"part 70"

1.5K 476 626
                                    

آنچه گذشت~

عاااا...
خودمم یادم نمیاد😅
برم بخونم پارت قبلو😂

هااا...هنوزم اتفاق خاصی نیفتاده😂
نامجون دیگه کاملا از هم جداشون کرد. بدون اینکه اجازه بده عین آدم خداحافظی کنن.
پس... مراسم خداحافظی شون بدون ذره ای تماس فیزیکی برگزار شد. عاخ قلبم💔
بعدشم تهیونگ له و لورده از قصر خودش رو کشوند بیرون و پیش جین یسری چسناله های عر درار کرد که خودم به شخصه خیلی دوستشون دارم حقیقتا. مخصوصا جایی که میگه کوکی انقدر برام ارزشمنده که برای نگهداریش حتی به خودمم اعتماد ندارم.😔

قطعا یادتون اومد دیگه😅
پس...
لتس گو👊
_______________________

طوری سکوت کرده بود که انگار هیچ کلمه ای برای بیان احساساتش کافی نبود.
جز دوکلمه.

دو کلمه ای که باید به فرمانده اش گفته میشد. فرمانده ای که دیگر فرمانده اش نبود...اما متعلق به او بود.
فرمانده ای که او عاشقش بود ک حالا جای خالی اش، روی تخت نرم اقامتگاهش بدجور به او دهن کجی میکرد.

خودش را در گوشه ی تخت مچاله کرد و صدای یونگی که در حال حرف زدن بود را به پس زمینه ی ذهنش فرستاد.
در عوض دستش را آرام روی قسمت خالی تخت گذاشت و طوری که یونگی نشنود زمزمه کرد: خیلی نرمه... تهیونگ از تخت خیلی نرم خوشش نمیاد...من قبلا تخت نرم دوست داشتم...ولی الان فقط تخت اونو دوست دارم...یک تخت متوسط که ملافه های خاکستریش بوی شکلات بدن و تهیونگ روش بخوابه. کنار من بخوابه... تهیونگ...امشب کجا میخوابه؟  
و بدنش آرام لرزید.

یونگی که متوجه زیر لب حرف زدن های او شده بود خودش را به او رساند و گفت: جانگ کوک...گوش میکنی چی میگم؟
کوکی نگاه خسته اش را به صورت او دوخت و زمرمه کرد: تهیونگ کجاست؟
یونگی که از این حرف او نتیجه گرفته بود کوکی حتی به یک کلمه از حرف هایش گوش نکرده نفسش را بیرون فرستاد و گفت: رفت خونه. جینم همراهش رفت تا باهاش حرف بزنه...یا همچین چیزی.
کوکی نیشخندی زد و گفت: رفت خونه؟ خوبه...امیدوارم خوابش ببره.

یونگی که از این حرف های زمزمه وار او سر در نمی آورد گفت: شنیدی چی گفتم؟ گفتم فردا به جیمین میگم بیاد اینجا. رفت و آمد اون راحت تره و زیاد جلب توجه نمیکنه.
کوکی آرام سر تکان داد. چشم هایش را بست و گفت: خوبه.
و یونگی فهمید حواس او ابدا قرار نیست امشب سرجایش باشد.
پس سری به علامت افسوس تکان داد و آرام گفت: من و مینهو دم در نگهبانی میدیم. اگه کاری داشتی صدام کن.
و زمانی که با سکوت او پاسخش را گرفت سرش را پایین انداخت و بعد از خاموش کردن چراغ های اتاق، آرام بیرون رفت و در را بست.

کوکی صورتش را در بالشش فرو کرد و آنقدر صورتش را به بالش فشرد که نفس کشیدن برایش سخت شد. میخواست اولویت بندی کند. میخواست بدنش آنقدر برای جذب آن مقدار کم اکسیژن به نقلا بیفتد که فراموش کند در این هوایی که کوکی در آن نفس میکشد جای چیزی خالیست. میخواست بدنش اکسیژن را به بوی شکلات ترجیح دهد...به حال خفگی بیفتد و زیاده خواه نباشد.

twelfth dimensionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora