سنگ لعنتی...حالا سرد شده بود و دیگر اذیتش نمیکرد.البته که الان با تمام وجود از آن متنفر بود.
هیچ نظری در مورد مرگ نداشت اما...کاملا مطمئن بود که نمرده است.توصیفات زیادی در مورد مرگ شنیده بود اما هیچکدامشان شبیه به این یکی نبودند.تنها چیزی که میتوانست مکان را توصیف کند تصاویری از فیلم های علمی تخیلی بودند.
وقتی که فضانوردان در حال گذشتن از بعد زمان و مکان بودند و خاطراتشان را در بی وزنی مرور میکردند و اطرافشان از نقاطی رنگارنگ و نورانی پر شده بود.
اما کوکی در حال مرور خاطراتش نبود بلکه داشت به این فکر میکرد که هیچ محاسبه ای نمیتواند مکان فعلی اش را توجیه کند.فضای اطرافش گاهی فشرده و گاهی گسترده میشد و متقابلا به او فشار می آورد و راه نفس کشیدن را بر او می بست.
حجم زیادی از الکتریسیته از بدنش عبور کرده بود اما چیزی که متعجبش میکرد این بود که نه تنها احساس ضعف نداشت،بلکه به نوعی احساس قدرت هم میکرد.
تازه داشت به این فکر میکرد که چقدر خوب است که قبل از قرارش با بن شیل مرده باشد که ناگهان چیز های جدیدی در اطرافش شکل گرفت.
نور های رنگی اطرافش کم کم به هم پیوستند و تصاوی ی مبهم از اشیاء و مکان هارا بوجود آوردند.
جاذبه ی ضعیفی هم زیر پای کوکی شکل گرفت که لحظه به لحظه قویتر میشد.سعی کرد خودش را همانطور صاف در فضا نگه دارد اما موفق نشد و بعد از اینکه فضای اطرافش به اندازه ی کافی شکل گرفت و جاذبه به نهایت قدرتش رسید،کوکی سقوط کرد.انگار کسی طنابش را بریده باشد.
ارتفاع آنقدر ها که فکر میکرد زیاد نبود اما باز هم سقوط دردناکی داشت.
محکم به زمین خاکی برخورد کرد و نفسش از شدت ضربه بند آمد.چشمانش سیاهی میرفت و بدنش درد میکرد اما میتوانست زمزمه ی مبهمی را در اطرافش بشنود.نمیدانست کجاست و میترسید.
ناله ای کرد و سعی کرد از جایش بلند شود.
پلک هایش را چند بار محکم به هم زد تا بهتر اطراف را ببیند.پس از مقدار زیادی تلاش بی نتیجه بالاخره کسی زیر بغلش را گرفت و او را به چیزی شبیه به دیوار تکیه داد.دید کوکی کم کم بهبود یافت و بالاخره توانست وجود چند نفر را در اطرافش تشخیص دهد.کسی که برای نشستن به او کمک کرده بود هنوز کنارش بود و بازوی کوکی را نگه داشته بود.کوکی آب دهانش را قورت داد.به طرف فرد کناری اش برگشت و با صدای خش داری زمزمه کرد:ممنون...تصویر واضح شد.پسر لبخندی زد و گفت:حالت خوبه؟از کجا سقوط کردی؟
کوکی به لباسهای عجیب پسر توجه نکرد و به جایش انگشتش را به سمت آسمان گرفت و گفت:فکر کنم از اونجا...
کسی از بین پنج شش نفری که اطرافش جمع شده بودند با تعجب گفت:از آسمون؟مطمئنی؟
کوکی از هیچ چیز مطمئن نبود.
مخصوصا حالا که لباس ها و لهجه عجیب مردم اطرافش را میدید. سرتکان داد و گفت:معذرت میخوام...اینجا...اینجا کجاست؟ پسر کناری اش،به او کمک کرد که بلند شود،سپس گفت:نمیدونی کجایی؟
_نه!نمیدونم کجام و چطوری از اینجا سر در آوردم... فرد دیگری به پسر گفت:قضیه مشکوکه... به نظرت باید به گارد حکومتی تحویلش بدیم؟ کوکی وحشت کرد و با عجله گفت:نه! نه! اصلا گارد حکومتی چه کوفتیه بزارین من برم...
پسر که به طور عجیبی مهربان به نظر میرسید به بقیه ی حاضرین گفت:من مراقبشم.میدونم باید چیکار کنم.شما هم برین سر کارتون.دورش رو خلوت کنین؛اون هنوز شوکه است.
جمعیت اطراف کوکی مطیعانه سرتکان دادند و به آرامی متفرق شدند. پس از خلوت شدن اطرافش،تازه توانست دور و برش را ببیند.در گوشه ای از جاده خاکی ایستاره بود که وسط آن برای عبور وسایل نقلیه سنگفرش شده بود.اطراف جاده پر از مغازه های کوچک و بزرگ بود که به سبک قدیم کره،اجناسشون را به فروش گذاشته بودند.همه چیز یک جورهایی قدیمی به نظر میرسید اما نشانه هایی از تکنولوژی و وسایل به روز در میان آنها نیز به چشم میخورد.مثل میله های جدید و هوشمند برای تنظیم ستون پیشخوان مغازه ها و یا چراغ ها و نورافکن های الکتریکی.دنیایی ترکیبی از قدیم و جدید.
احتمالا کوکی جایی مثل بازار مرکزی سئول قدیم سقوط کرده بود.(میتونین تقریبا عکس بالای صفحه رو برای محل سقوط کوکی تصور کنین.)
نگاه خیره ی بعضی از مردم را نادیده گرفت،به سمت پسر برگشت و گفت:خب،من کجام؟ پسر لبخندی زد و گفت:توضیحش مفصله.چرا اولش نمیای داخل مغازه ی من تا بهت یک نوشیدنی خنک بدم؟ کوکی با تعجب گفت:این یک دعوت نیست مگه نه؟ پسر دوباره خندید و گفت:فکر نکنم چاره ای غیر از این داشته باشی. کوکی دوباره وحشت کرد.اگر مرده بود،پس حتما یا باید به جهنم میرفت یا بهشت یا طبق داستانها باید زندگی بعدی اش را انتخاب میکرد.اما با چیزی که میدید،اینجا شبیه هیچکدام نبود.در شهر و در دنیای خودش هم نبود،پس زنده هم نبود.واقعاچه اتفاقی برایش افتاده بود؟

ESTÁS LEYENDO
twelfth dimension
Ciencia Ficciónبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...