اولین چیزی که بعد از بیدار شدنش از ذهنش گذشت این بود:وایستا ببینم!من سردرد ندارم؟
و از فهمیدن این قضیه خوشحال شد.اما زمانی که از تخت پایین پرید ک متوجه سرگیجه و خستگی که در بدنش موج میزد شد ذوقش کور شد و دوباره روی تخت نشست تا خستگی در کند.درک میکرد که خواب مصنوعی هیچوقت قرار نیست مثل خواب واقعی خستگی اش را برطرف کند.زمانی که از جایش بلند شد و به بازتاب چهره اش روی شیشه نگاه کرد زیر لب گفت:مثل تهیونگ شدم.
درست میگفت.پلک های سرخ و رنگ پریدگی و مقداری گود افتادگی در زیر چشم همگی از نشانه های خستگی تهیونگ بودند که حالا به کوکی سرایت کرده بودند.
از در اتاق بیرون رفت و تنها به سمت در خروجی ساختمان و سپس خانه به راه افتاد.چون توقع نداشت وقتی که از خواب بیدار میشود هم تهیونگ آنجا باشد و بخواهد تا خانه همراهی اش کند.او کارهای مهمتری داشت.
وارد خانه شد و همان ابتدا با کیف کوله مانندی به رنگ مشکی،روی میز آشپزخانه رو به رو شد.به همراه یادداشت خیلی مختصری که در آن نوشته شده بود"چیزایی که لازم داری رو بردار.ساعت ده راه می افتیم."
او هم وسایلی که فکر میکرد نیاز باشند را در کیف گذاشت و لباسهای مناسب و راحتی پوشید.با پایان یافتن کارهایش،در خانه به صدا در آمد و قلب کوکی چند سانتی متر جابجا شد.باعجله در را باز کرد و با دیدن صورت دو اسب در فاصله نزدیک،نیم متر به عقب پرتاب شد.به همین خاطر هم وقتی تهیونگ از پشت اسب ها بیرون آمد و پرسید:بریم؟
در جوابش اخم کرد.
تهیونگ بدون توجه به او گفت:من یکم زودتر بیدار شدم تا مجوز خروج تو و رابط رو از نامجون بگیرم.وسایلم رو جمع کردم...تو چی؟باید الان راه بیفتیم.
کوکی سرتکان داد:کیف سیاه رنگ را به سمت تهیونگ گرفت تا آنرا به زین سیاه ببندد.خودش هم سرتاسر خانه را بررسی کرد تا چیزی را جا نگذاشته باشند.سپس در خانه را بست و آنرا قفل کرد.بعد هم با اخم نامحسوسی به طرف سیاه رفت.تهیونگ که او را زیر نظر داشت پوزخندی زد و گفت:میبینم که صبح خوبی رو شروع نکردی!
کوکی سوار اسبش شد و با بی حالی گفت:تازه دارم درکت میکنم.
تهیونگ سرتکان داد و همانطور که سوار سفید میشد گفت:تازه قراره روز سخت تری هم باشه برات.سواری طولانی در پیش داریم و قراره حسابی له و لورده بشی.
بعد هم با لبخند معنا داری سفید را به حرکت در آورد.کوکی هم در کنارش شروع به حرکت کرد.هردوشان میدانستند که در منطقه مسکونی پایتخت اجازه ی تاختن ندارند.تهیونگ که انگار حرفی برای گفتن داشت گفت:میدونی...نامجون زیاد موافق اومدن تو نبود.
کوکی پرسید:چرا؟
_شاید میترسید...آخه همین یکی دو روز پیش،مهمترین سرمایه ی تاریخی این فرمانروایی رو از زیر پیرهن تو پیدا کرد.علاوه بر اون میخواست مرحله اتصال قطعه ی گم شده به خنجر انتقال رو بهت نشون بده.
کوکی با تعجب پرسید:خنجر انتقال؟
_آره همون خنجر عجیب غریبی که تو موزه دیدی.اون سنگ کریستالی باعث قدرت گرفتن خنجر میشه و اون رو به کار می اندازه.البته در اصل بودن اون سنگ شک داریم و هنوز داریم بررسیش میکنیم.اما اگه اصل باشه،یعنی خنجر انتقال تکمیل شده اس و تو میتونی برگردی خونت.
کوکی از روی تمسخر خندید و گفت:خونه؟...میخواین به زور منو برگردونین به بعد اول؟
تهیونگ که کمی از واکنش کوکی جا خورده بود گفت:نه در واقع!شاید ما برای جابجایی بین بعد بهت نیاز داشته باشیم ولی بعد از اون...احتمالا برگشتنت به تصمیم خودت بستگی داشته باشه.
کوکی کمی آرام گرفت و پرسید:من این جابجایی رو انجام میدم.اما مطئنی که خودم برای برگشتن تصمیم میگیرم؟
تهیونگ شانه بالا انداخت و گفت:اینطور فکر میکنم.باید از نامجون بپرسی.
کوکی دیگر حرفی نزد.
باید خوشحال میشد؟
مطمئنا اگر کسی الان اسم"خانه"را به زبان می آورد،اولین چیزی که به ذهن کوکی میرسید،اتاقی با کفپوش چوبی تیره و پنجره ی عمودی بزرگی بود که غیر از تخت خواب و یک میز و کمد دیواری چیز دیگری در آن وجود نداشت.
پنجره ای در آن بود که تنها چیز زینتی اتاق به نظر میرسید و قسمت هایی از آن با پیچک های زیبا و انبوه روی دیوار بیرون خانه محصور میشد.و کمدی که بوی شکلات میداد و از لباس هایی پر شده بود که به کوکی تعلق نداشتند.
به عبارتی...در حال حاضر،خانه ی تهیونگ،بیشتر برایش مفهوم خانه را تداعی میکرد تا آن اتاق کوچک در طبقه ی بالای خانه ی جیسو که با وسایل خود کوکی پر شده بود.
منطقی نبود!
احساسی که داشت هم منطقی نبود.
با وجود اینکه میدانست جنگی در شرف وقوع است،بعد دوازدهم مکان امنی برای او نیست،با وجود اینکه میدانست خانه ی تهیونگ خانه اش نیست...با این وجود...حس میکرد آنقدر ها هم دلش نمیخواهد برگردد.
نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و پرسید:تو خوشحالی؟
نیازی نبود تهیونگ منظورش را بپرسد.خوب میدانست او در مورد چه چیزی حرف میزند.
سعی کرد جوابش منطقی و سر بسته باشد:تو هنوز برای فکر کردن به این موضوع وقت داری.میتونی با آرامش همه ی جوانب این کارو بسنجی...بعدش تصمیم بگیری.نباید بذاری که احساسات اطرافیانت روی انتخابت تاثیر بذارن.
این جوابی نبود که کوکی میخواست.
میدانست که منظور تهیونگ این است که او نباید به خوشحال بودن یا نبودن او اهمیت بدهد و منطقی تصمیم بگیرد.
روی سوالش پافشاری کرد و گفت:تو خوشحالی تهیونگ؟
تهیونگ به حرکت اسبش سرعت داد و با کلافگی گفت:نظر من اهمیتی نداره کوک...این در مورد زندگی توئه...نه من.
طفره رفتن تهیونگ و دوباره کوک خطاب شدنش،اعصاب کوکی را به بازی گرفت.
اخم کوچکی کرد و گفت:اشتباه میکنی...در حال حاضر همه چیز زندگی من،زیر مجموعه ی زندگی توئه.من الان همخونه و کارآموز تو ام.پس زندگی من بیشتر از هرکسی به تو مربوط میشه.تو حق داری که در مورد من نظر بدی...
KAMU SEDANG MEMBACA
twelfth dimension
Fiksi Ilmiahبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...