گایز...سلام.من باز اومدم اول پارت حرف بزنم😁
میخواستم این پارت رو تقدیم کنم به عزیز ترین فرد زندگیم.
اولین و آخرین عشق حقیقی من توی دنیا و کسی که نفساش نفسای منن و تک تک ضربان های قلبش از قفسه ی سینه ی من به گوش میرسن.
خیلی عاشقتم به خدا...
تولدت مبارک دلیل زندگیم...
🌈f_skndri🌈
هعی خدا...*لبخندی پر افتخار آمیخته با اشک*
بهش تولدشو تبریک بگین...پنج شهریور، سال 1399 رفت توی نوزده سال:")
داری پیر میشی...اما هنوزم به چشم من زیبا ترینی💜خاب بسه دیگه...فهمیدین گند لاو مای سلف رو درآوردم؟ یا بیشتر با خودم لاس بزنم؟😂
تولدمو تبریک بگین. زووووود😭🔥
ماچم کنین برین بقیه ی داستانو بخونین.
فقط یواش😂💃________________________
داغی شکلات داغ، بیش از حد لبش را میسوزاند.
شاید مغزش درست میگفت و تهیونگ واقعا دولایه از پوست لبش را نابود کرده بود؟
لیوان را از لبش فاصله داد، محتویات لیوان را فوت کرد و پش از چند ثانیه دوباره دمای آنرا امتحان کرد.چشم هایش را بست و در بخار و مزه ی شیرین آن غرق شد.
برایش عجیب بود که چطور یک نوشیدنی میتواند آنقدر احساس امنیت را به او القا کند.
و جیمین تمام این مدت با صورتی خالی از احساس و خنثی به او زل زده بود و منتظر بود آن لیوان شکلات داغ لعنتی تمام شود تا بتواند با او حرف بزند.پس از گذشتن دقایقی عذاب آور، کوکی بالاخره با لبخندی ملیح لیوان خالی را روی پیشخوان گذاشت و همانطور که دهانش را مزه مزه میکرد تشکر کرد. جیمین لیوان را داخل ظرفشویی انداخت و با نگاهی سوالی روبروی او نشست.
کوکی هم معذب خودش را جمع و جور کرد و تاجایی که توانست لب هایش را به هم فشرد.
جیمین با لحنی کارآگاهی گفت: تو از شکلات متنفر بودی!
کوکی شانه ای بالا انداخت و گفت:آدما عوض میشن...
و به سرعت دوباره لب هایش را روی هم فشرد و ساکت شد. جیمین سر تکان داد و گفت: عوض میشن...ولی نه در عرض یک شب.و کوکی دوباره شانه بالا انداخت،به معنی "خب...حالا میگی چیکار کنم؟"
جیمین متفکرانه به صندلی اش تکیه کرد و دستش را به چانه اش زد. کوکی با استرس آب دهانش را قورت داد اما با صدای جیمین که گفت: "شما همدیگه رو بوسیدین" آب دهانش به گلویش پرید و به سرفه افتاد.روی پیشخوان خم شد و درحالی که به طور مرگ آوری سرفه میکرد سرش را به علامت منفی تکان داد.
جیمین با اخم بامزه ای یک فنجان آب به کوکی که در حال خفگی بود رساند و با آرامش سرجایش برگشت. کوکی جرعه ای آب خورد و همانطور که اشک هایش را پاک میکرد غر زد: چی میگی جیمین؟ حواست هست؟
جیمین سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: آره. حواسم هست و دارم میگم شما همدیگه رو بوسیدین.
کوکی با پوزخند تکذیب کرد و گفت: نه. اشتباه میکنی.
جیمین اخمش را غلیظ تر کرد و گفت:آها! پس لبت خورده به گوشه میز...درسته؟
کوکی زبانش را روی لبش کشید و با مظلومیت گفت: نمیدونم. شاید!
جیمین به عقب تکیه کرد و نفس عمیقی از سر راحتی کشید و پرانرژی گفت: خب پس...خوشحالم که اون نبوسیدت. فکر میکنم اون توی این کار افتضاح باشه. یک نظامی همیشه خسته و بی احساس! من فکر میکنم اون حتی نمیتونه با کسی لاس بزنه چه برسه به بوسیدن و...حرفای عاشقانه!هه!
کوکی با حرص و حق به جانب گفت: نخیر! اصلا اینطور نبود. اون خیلی بهتر از چیزیه که فکر میکنی.
جیمین با لبخندی شیطانی گفت: اوه! باشه جانگ کوک...من حرفت رو قبول میکنم. قطعا تو تجربه داری و بهتر از هرکسی اینو میدونی.

YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...