قبول کردنش برایش سخت بود...اما حقیقت داشت.او به آرامبخش ها معتاد بود و همین اعتیادش هم اورا مجبور کرد که از شدت سردرد،چند ساعت مانده به طلوع آفتاب از خواب بپرد.روی کاناپه نشست و گیجگاهش را ماساژ داد.
باید ذهنش را آرام میکرد.
شروع کرد به راه رفتن در فضای خانه.نفس های عمیق پی در پی کشید و با دست به گیجگاهش ضربه زد.ای کاش تنها نبود تا حداقل میتوانست پیش کسی غر بزند.
به زور پلک هایش را باز نگه داشت و دنبال لباس گرم یا پتویی گشت اما چیزی پیدا نکرد.پس با همان تیشرت مشکی و شلوار کتان نازکش از خانه خارج شد تا از هوای تازه تنفس کند.
خودش را بغل کرد و در جاده ی سنگفرش شده ی روبروی خانه تهیونگ به راه افتاد.هرموقع که ناراحت بود یا سردرد داشت،اول از همه به آرامبخش ها پناه میبرد،بعد از آن تنها چیزی که میتوانست آرامش کند،پیاده روی در هوای آزاد بود.شنا و بولینگ در رده های بعدی قرار داشتند.
سعی کرد مسیرش را به خاطر بسپرد تا گم و گور نشود،هوای آزاد تاثیر خودش را گذاشته بود و حالا او میتوانست بهتر فکر کند،پس تصمیم گرفت قبل از اینکه مغزش چیزی برای محاسبه پیدا کند،خودش خاطره ی کم خطری را برای یادآوری انتخاب کند.
اما هر چه فکر کرد جز خاطره ای ناخوشایند چیزی به ذهنش نرسید.
خاطره ای در ابتدای ورودش به دانشگاه،پارسال در روز تولدش.
"روی تختش نشسته بود و همانطور که بالش مخصوصش را در بغل داشت به این فکر میکرد که چطور تنهایی تولدش را جشن بگیرد.
فکری به ذهنش رسید.شروع کرد به بازی با اعدادی که فکر میکرد اعداد شانسش هستند.
23 ،66 ،121 و عدد های دیگری را روی کاغذی نوشت و اعمال جبری خاصی روی آنها پیاده کرد.گاهی جمعشان کرد و گاهی از آنها جذر گرفت تا وقتی که به اعداد خاصی رسید.اعدادی که برای مختصات بودن مناسب بودند.آنها را در مکان یاب موبایلش جست و جو کرد،لباس هایش را پوشید و خوابگاه را به مقصد همان مختصات ترک کرد.
وقتی به محل مختصات رسید با وحشت سرجایش خشکش زد و به میخانه ی قدیمی مقابلش زل زد.آنقدر ها هم فکر کردن نیاز نبود که بفهمد روبروی یک گی بار قدیمی ایستاده است.
لحظه ای خواست برگردد اما به طور احمقانه ای فکر کرد که ممکن نیست اعداد شانسش اورا جای بدی بفرستند.پس خودش را قانع کرد که میرود داخل،نوشیدنی ساده ای مینوشد و خیلی سریع آنجا را ترک میکند.پس پا به داخل گذاشت و از جمعیتی که آنجا میدید متعجب شد.
خیلی آرام سرش را پایین انداخت و بی سر و صدا خودش را به پیشخوان رساند.بعد هم مانند مظلوم ترین آدم دنیا روی صندلی خودش را گلوله کرد و ساکت ماند.به همین خاطر صدای متصدی بار اورا از جا پراند.(میتونم بنویسم باریست یا بارمن ولی تا حد امکان نمیخوام از کلمات انگلیسی استفاده کنم.)متصدی بار که آدم ترسناکی به نظر میرسید با صدایی خش دار از اثر الکل گفت:راه رو اشتباه اومدی بچه!
کوکی سرش را به علامت مخالفت تکان داد و گفت:نه!یک لیوان آبجو.لطفا!
مرد ابرویی بالا انداخت و گفت:باید ازت کارت شناسایی بخوام؟
کوکی هول شد.هیچ چیزی جز لباس های تنش و مقداری پول به همراه نداشت.با استرس گفت:نه!من نوزده سالمه!
مرد شانه بالا انداخت و گفت:آره جون خودت...همینجا بشین تا بیام.
کوکی به خالکوبی های پشت مرد که از زیر تاپ سیاهرنگش به چشم میخورد زل زد و آب دهانش را قورت داد.
مرد تا آنطرف پیشخوان رفت و با لیوان دسته دار بزرگ و کف کرده ی آبجو برگشت.آنرا با بیحوصلگی جلوی کوکی هل داد و لخ لخ کنان از او دور شد.
کوکی با بی میلی به لیوان مقابلش زل زد و...بازهم زل زد.حدودا چند دقیقه ای را به همین منوال گذراند و در لحظه ای که تصمیم گرفت کمی از آنرا بچشد کسی کنارش نشست و با خنده گفت:واقعا؟اومدی اینجا تا...فقط آبجو بخوری؟
کوکی با بیحوصلگی به طرف فرد کناری اش برگشت.اورا جایی دیده بود.احتمالا یکی از دانشجو های کالجش بود.سرش را خم کرد گفت:من میشناسمت؟
پسر با سرخوشی که زیادی به نظر میرسید خندید و گفت:فکر نکنم...ولی الان افتخار آشنایی رو داریم.مگه نه؟ بعد هم دستش را به سمت کوکی دراز کرد و گفت:بن شیل هستم دوست من.البته اگه یکم دیگه صمیمی بشیم میتونی بنی صدام کنی.
ESTÁS LEYENDO
twelfth dimension
Ciencia Ficciónبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...