"part 57"

2.5K 641 864
                                    

با آرامش به زمزمه ها و خنده های آرام پنج نفر پرحرف اطرافش گوش سپرد.حالا آنقدر ها هم از دست کوکی عصبانی نبود.
ناگهان شوکه شد.چشم هایش را باز کرد و زمزمه کرد:کوکی کجاست؟

کوکی نمیتوانست بیشتر از این خوشحال باشد.
تهیونگ در میان دوست های دلتنگش در حال له شدن بود و این یعنی کوکی بالاخره توانسته بود کاری برای او انجام دهد.
دست هایش را دور خودش حلقه کرد و از بیرون این بغل دسته جمعی را تماشا کرد و خجالت کشید از اینکه آرزو کند اوهم بین آنها باشد.

چیزی توجهش را جلب کرد.
دستی ملتمسانه از بین بدن های به هم چسبیده بیرون آمد.
دستی به ظرافت دست تهیونگ...
و به دنبال آن بدن های اطرافش کمی کنار رفتند و چشمش به تهیونگ افتاد.

تهیونگ در حالی که صورتش کمی به خاطر فشار سرخ شده بود دستش را به طرف کوکی دراز کرد و با لبخند گفت:بیا...
و همین یک کلمه  کوچک کافی بود برای اینکه کوکی حلقه ی دست هایش را از دور خودش باز کند،تپش قلب بگیرد و مانند یک بچه ی خجالتی آرام جلو برود.
هر شش نفرشان با لبخند ملیحی به او زل زده بودند و اورا به جمع دوستانه شان دعوت میکردند.
نگاهی به دست منتظر تهیونگ انداخت.
دستش را آرام به دست او رساند و وقتی که انگشت های او محکم دور دستش حلقه شدند تپش قلبش شدت گرفت.

تهیونگ کوکی را از میان شکاف ایجاد شده به طرف خودش کشید و لحظه ای چشمش را از روی صورت خجالتزده ی او برنداشت.
به چشم های او که حالا به پایین خیره شده بودند نگاه کرد و حس کرد با بامزه ترین و زیبا ترین آدم دنیا روبروست.
و خدا میدانست که او چقدر این آدم بامزه را برای خودش میخواست.

پس دست هایش را دور کمر او حلقه کرد و به خودش اجازه داد در بغل دسته جمعیشان،فقط و فقط کارآموزش را در آغوشش داشته باشد.

و کوکی احمق نبود.
یک دوست دست هایش را روی شانه یا نهایتا بازوهایت میگذارد.
آغوشش دوستانه است و ثمره اش لبخند.
اما تهیونگ دست هایش را دور کمر کوکی فرستاد و آنقدر حلقه ی آنرا تنگ کرد که کوکی میتوانست سفتی دکمه های پیراهن اورا روی تنش حس کند.

به معنای واقعی دستپاچه بود.
این ثمره ی آغوش او بود.
تپش قلب،حرارت،خجالت...و عشقی که درحال منفجر کردن قلب کوکی بود.

به دست هایش نگاه کرد.
نمیدانست باید با آنها چکار کند!
اما درگیری ذهنی اش زیاد طول نکشید.چون رایحه ی قوی شکلات مستقیم وارد مغزش شد و آنرا از کار انداخت.
و کوکی عاشق این عارضه ی مغزی بود.

سرش از افکارش خالی شد.چشم هایش را بست و اجازه داد دست هایش خودشان راهشان را انتخاب کنند.
دست راستش را روی قفسه ی سینه ی او گذاشت و با دست چپش،لباس تهیونگ را در قسمت شانه اش چنگ زد،اورا جلوتر کشید و فاصله ی نداشته شان را بیشتر از بین برد.
برایش اهمیتی نداشت که پنج نفر دیگر در این آغوش سهیم هستند.تنها چیزی که حس میکرد فقط و فقط گرمای بدن و دستان تهیونگ بود و بس.

twelfth dimensionTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon