اگه یادتون باشه پارت قبل تهیونگ درمانگاه رو به مقصد کافه ی جیمین ترک کرد و توی کافه یکم گریه کرد و بعدشم یسری حرف سافت زد که در این مُقال نمیگنجد.
بعدشم از جیمین نوشیدنی انرژی زا و کیک برای کوکی گرفت.
نَو...بریم برای ادامه اش^^
__________________________خودش را در شیشه ی پنجره اتاق چک کرد که چشم هایش زیاد پف کرده به نظر نرسند.
بعد هم بطری نوشیدنی و ظرف کیک را محکم تر در دستش نگه داشت و درِ اتاق کوکی را باز کرد و وارد شد.توقع داشت او هنوز خوابیده باشد، اما در کمال تعجب متوجه شد کوکی مانند حالتی که در حمام داشت، روی تخت در خودش مچاله شده و سرش را روی دست هایش گذاشته است. در را آرام بست اما صدای کوچکی که ایجاد کرد باعث شد کوکی به سرعت سرش را بالا بیاورد.
نگاه محتاطش در نگاه غمگین و ترسیده ی او قفل شد.
لب هایش را خیس کرد تا حرفی بزند که کوکی معترضانه نالید: کجا بودی؟
تهیونگ قدمی به جلو برداشت و گفت: رفته بودم کافه ی جیمین. فکر کردم خوابیدی.
کوکی زمزمه کرد: فکر کردی خوابیدم؟
و در عرض یک ثانیه تمام صورتش از اشک پوشیده شد.
با صدای بلندتری گفت: تو...تو منتظر موندی که من بخوابم...بعدش بلند شی بری؟تهیونگ با عجله چند قدم به سمتش برداشت اما کوکی با عصبانیت و ترس عقب تر خزید و گفت: چرا کنارم نخوابیدی؟ ها؟ ازم...ازم...
خودش را بغل کرد و آرام هق زد و نالید: ازم بدت میاد؟
تهیونگ با بهت سرجایش ایستاد. لعنتی!
چرا فکر نکرده بود رفتنش ممکن است چنین افکاری را در ذهن کارآموز ضعیف و حساسش بوجود بیاورد؟
حماقت کرده بود...دست هایش را جلوتر آورد و گفت: کوک...من فقط خوابم نبرد...رفتم برات...
کوکی وسط گریه هایش داد زد: من که رفتم حموم، حتی جون نداشتم نفس بکشم...ولی رفتم حموم! خودمو شستم تا خونی نباشم. تا بوی خون ندم...چون فکر کردم تو بدت میاد. رفتم حموم که هنوزم دلت بخواد کنارم بخوابی...پس...چرا خوابت نبرد؟ هنوز کثیف بودم؟
تهیونگ نالید: نه کوک...کثیف نبودی. مسئله این نیست اصلا!کوکی شوکه شد.
چشم های گرد شده اش را به او دوخت وگفت: چون...چون آدم کشتم ازم بدت میاد؟ باور کن ته...باور کن اونا بهم حمله کردن...من...من نمیخواستم...
و حرف هایش با هق هق پشت سر همش قطع شد.
دیگر کافی بود.
کوکی به اندازه ی کافی او را قضاوت کرده بود. پس بطری و ظرف کیک را روی میز گذاشت و به سرعت خودش را به کارآموزش رساند. روی تخت کنارش نشست و بازوهای در هم قفل شده اش را از هم باز کرد و او را در آغوش کشید.
کوکی بدون مقاومت خاصی اجازه داد در حلقه ی دوست داشتنی بازوهای تهیونگ به دام بیفتد و احساس امنیت کند.
پیشانی اش را به گردن او تکیه داد و با صدای لرزانی گفت: ته...منـ...
اما تهیونگ محکم تر او را به خودش فشرد و گفت: هیسسس!
و کوکی ساکت شد.
چون او کارآموز مطیعی بود.
YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...